دلنوشته ای از دختر یک طلبه
🔹 دوران ابتدایی که بودم ساکن شهرک مهدیه قم بودیم. در مدارس آنجا، همه بچه های طلاب بودیم. پدرانمان از یک قشر بودند و همه چیز آرام و خوب بود .
🔹سال دوم راهنمایی که آمدیم داخل شهر و وارد یک مدرسه در منطقه ی نسبتا خوب شهر شدم، جوّ موجود زمین تا آسمان تفاوت کرد .پدر یکی نانوا، یکی آزاد یکی کارمند، یکی نظامی و با فرهنگ های مختلف. دانش آموز جدید بودم و همه چیزم زیر نظر بود. و خب به تبع؛ چون ظاهرم متفاوت تراز بقیه بود، چادری و مقیّد تر بودم و معدلم بالا، اذهان عموم دانش آموزان را به این سمت سوق می داد که پدرش چه کاره است ؟از کجا آمده ؟ و…
🔹همان روز های اول؛ یکی از بچه ها از روی حدس و گمان و با ته خنده ای پرسید :بابات شیخه؟؟؟
محکم گفتم: بله روحانی هستن!
به دوستانش نگاهی کرد و پوزخندی زدند. به رویم نیاوردم و با تبسمی نگاهشان کردم . دوباره پرسید:
یعنی از اینا که… (و با دستش چیزی بالای سرش نشان داد).
میان حرفش آمدم و گفتم: بله عمامه میزارن
و خندیدند.
و این که پدر من به قولشان شیخ است سرتا سر کلاس پیچید و نگاه ها از فردای آن روز سنگین و سرشار از تمسخر شد.
🔹کاری به فرهنگ و تربیت خانواده ها ندارم که بالاخره بچه آنچه را که در خانواده دیده باشد یاد می گیرد و این نشأت گرفته از نگاه عمومی خانواده ها به قشر روحانیت بود. ولی همیشه در ذهنم میگذشت که :چرا؟
چرا همیشه باید در مدرسه متمایز از بقیه باشم و در معرض تمسخر ها و حرف و حدیث ها؟چرا همه به شغل پدر من میخندند؟؟….بگذریم.
🔹قطعا یکی از شیرین ترین و پر افتخارترین لحظات برای یک دختر بچه، حضور پدر در مدرسه اوست، برای تقدیر یا دادن کارنامه و از این قبیل امور.
من به شغل پدرم و به لباسی که بر تن داشت و دارد همیشه افتخار کرده و می کنم اما برای یک دختر راهنمایی که تازه از محیط شهرک مهدیه بیرون آمده، فشار روحی بزرگی بود که وقتی پدرش به مدرسه می آید ، انگشت اشاره همکلاسی هایش به سمت پدرش برمی گردد. پچ پچ ها زیاد می شود و بعد خنده های آزار دهنده!
و او مجبور است نقش یک شخص بی تفاوت را بازی کند و بدون نگاه کردن به آنها از کنارشان بگذرد و به خانه که می رسد اشکش جاری شود.
🔹روزی از مدرسه زنگ زدند و از پدرم دعوت کردند برای سخنرانی روز معلم در مدرسه. آن روز دو حس متناقض داشتم. حس غرور و افتخار که از پدرم دعوت شده و قرار است با افتخار به مدرسه ام بیاید و حس بدی که به من میگفت: وااای بازم الان بچه ها مسخره می کنن. بازم همون آش ، همون کاسه .
🔹گذشت تا همین سال پیش،سال آخر دبیرستان . دبیر دینی احکام خمس را برای ما توضیح می داد. گفت:
مبلغ خمس رو باید تحویل مرجع تقلید بدید و اونها تشخیص میدند،صرف امور مختلف می کنند و به افراد مستحق می دن.
یکی از بچه نگاه چپی به من کرد و با علم به این که پدر من طلبه است گفت:آره می ریزن تو جیب آخوندا !!!
آن روز آرزو کردم کاش میتوانستم به آن دختر و امثال او بفهمانم، از روزی که چشم باز کرده ام مادرم هزار تومان هزار تومان قناعت می کرد . پدرم مدتی کارگری کرده است، لباس هایی که دختر عموهای کوچکتر از من پوشیده اند، نپوشیده ام. اتاق دخترانه ی صورتی با کمد و تخت ست نداشته ام . من بخاطر هزینه ی نه چندان زیاد مدارس نمونه دولتی، نتوانسته ام به مدرسه نمونه بروم. چهارم دبیرستان هستم و میانگین هر یک سال و نیم اثاث کشی کرده ایم و تا عرقمان خشک شود به فکر خانه ای دیگریم.
🔹آری به کام دیگران به نام ما
حالا من فارغ التحصیل شده ام و با شنیدن سخنان آقای اکبرنژاد با خودم میگویم : شاید اگر لباس پدرم، لباس روحانیت، با این فرم و شکل نبود، هر گاه پدرم می خواست به مدرسه ام بیاید نه من نه دختران دیگر طلاب، در دلمان عزای حرف ها و تمسخر های بعد آن را نمی گرفتیم. شاید وقتی می گفتم: پدرم طلبه است، نمی خندیدند. شاید با تمسخر به من نمیگفتند دختر ملاست، نمیگفتند بچه ها مراقب باشید این دختره آخونده.
🔺چه چیزی باعث می شد نگاه ها به سمت ما اینگونه باشد؟چه چیز باعث می شد پدرانمان در کانون توجه باشد؟
قطعا اگر لباس طلاب لباسی متمایز از دیگران نبود این هجمه از حرف ها و مشکلات نبود . اگر لباس روحانیت به این شکل و به این سنگینی نبود ترکش عملکرد نادرست آنان که رأس هستند، به امثال ما اصابت نمیکرد .
◾️دختر یک طلبه
🆔 @feghahat