منو
خانه / زندگی نامه خودنوشت استاد محمد تقی اکبرنژاد

زندگی نامه خودنوشت استاد محمد تقی اکبرنژاد

بسم الله الرحمن الرحیم

از مدت‌ها پیش مکرر درخواست می‌شد زندگی‌نامه‌ مختصری بنویسم. هم ازآن‌رو که برخی از عزیزان تنها در فضای مجازی با حقیر آشنا شده‌اند و اطلاعاتشان در حد شنیده‌های پراکنده است و هم با توجه به محبتی که برخی به بنده داشتند و شایعات گسترده‌ای که علیه بنده راه انداختند، ایجاب می‌کرد خودنوشته‌ای را خدمت همه این عزیزان تقدیم کنم. پیش‌تر عرض می‌کنم خودنوشته خالی از خودستایی نیست. گویا جبلی ماست که وقتی خودمان را معرفی می‌کنیم، بیشتر از توفیقاتمان می‌نویسیم و کمتر از ناکامی‌ها حرف می‌زنیم. ازاین‌رو پیشاپیش از این نظر عذرخواهی می‌کنم. شایسته است عرض کنم به جای نگارش رسمی، گویش عادی و صمیمی را انتخاب کردم و خودم را از قیدوبند برخی ملاحظات رها کردم.

از کودکی تا حوزه بناب

این‌جانب محمدتقی اکبرنژاد در تبریز متولد شدم. پدر و مادرم اهل روستاهای اطراف هشترود هستند. تولد من همزمان با انقلاب اسلامی است؛ یعنی یازده ماه بعد از انقلاب (۱۰/۱۰/۵۸). دوران کودکی ما با بمباران و جبهه‌رفتن پدر و حس‌وحال رزمندگی سپری شد. یادم نمی‌رود چطور از ترس بمباران‌های شبانه لحاف بر سر می‌کشیدیم و در خیال خود انفجار بمب‌ها را بر فراز خانه‌هایمان تصور می‌کردیم! با این حال همیشه خوشحالم که کودکی‌ام گرفتار مدرنیته نشد و به جای اینکه پای تلویزیون و بازی‌های رایانه‌ای و خانه‌های نقلی آپارتمانی حبس شود، به بازی‌های سرمستانه کودکانه در کوی و برزن و باغ‌‌های اطراف خانه گذشت. یاد عصرهای گرگ و میشی که همدیگر را در میان باغ‌ها دنبال می‌کردیم و از درخت‌ها بالا می‌رفتیم و از آجرها برای خود خانه‌ها می‌ساختیم، هنوز هم روح و جانم را به بازی می‌گیرد و سرشار می‌سازد.

کم‌استعداد نبودم و درسم خوب بود. البته سال اول ابتدایی حکایت دیگری دارد. اول ابتدایی درس‌ها را خوب شروع کردم؛ اما میانه سال با پسر همسایه که سجاد نامی بود، همبازی شدم و شب و روزم به بازی در کوچه‌باغ‌های اطراف گذشت و نمره‌هایم از رمق افتاد. از برکت دوستی با سجاد بود که در خرداد املا را نُه گرفتم و باز هم از سعادت همراهی او بود که شهریورماه دو شدم! البته مردود نشدم و تنها یک جا بمباران‌های صدام به دادم رسید. چراکه در همان سال حجم بمباران‌ها به قدری زیاد بود که بنا به تحلیل متخصصان، عامل افزایش مردودی شهریور شده بود. ازاین‌رو شاید برای اولین بار در تاریخ این کشور در مهرماه هم امتحان تجدیدی گرفتند و قدری با تأخیر به پایه دوم رفتم.

از آن پس درس‌ و مدرسه به وضعیت طبیعی خودش رسید تا اینکه سوم راهنمایی را با معدل ممتازین به پایان برده، در آزمون ورودی دبیرستان سپاه پذیرفته شدم.

حال و هوای دبیرستان سپاه تأثیر بسیاری بر شکوفایی حال و هوای جبهه و جنگ و شهادت در من داشت. از یک ‌سو زمینه‌ساز ارتباط معنوی من با شهدا و شکوفایی معنوی گردید و کوله‌باری از خاطرات خوش انس و محبت را برایم رقم زد. از سوی دیگر آغازی بود برای پژوهش‌‌های خلاقانه من. دنبال اختراع و اکتشاف بودم. مطالب خوبی نوشتم و تحقیقات جالبی داشتم. اما آن روزها این حرف‌ها خریدار نداشت و خیلی از آنها نادیده گرفته شد. از کار بر روی محیط بیضی بگیرید تا ساخت دستگاهی برای تولید برق و کشف فرمول‌های محاسبه سرعت بازگشت آب در هنگام برخورد به مانع و ده‌ها مسئله مفید و غیرمفید از این دست. زمانی گمان می‌کردم به فیزیک علاقه‌مندم و شبانه روز در همین زمینه کار می‌کردم. کتاب‌های دانشگاهی را از زمان دبیرستان شروع کرده بودم و در تلاش برای المپیاد فیزیک بودم. خیال می‌کردم فیزیک هسته‌ای بستر خوبی برای خدمت به مردم خواهد بود؛ اما اتفاقاتی دست‌به‌دست هم داد که مسیر زندگی‌ام را عوض کرد. اول اینکه به دلیل کنجکاوی‌های نوجوانانه دست به مطالعاتی در باب مسائل عقیدتی، به خصوص درباره شیعه و سنی زدم. این مطالعات دو سود برای من داشت: اول تحکیم مبانی عقیدتی و دوم چشیدن شیرینی مطالعات مذهبی برای نخستین بار. تا آن زمان، این اندازه از مطالعات مرتبط با دین لذت نبرده بودم. حس خوش فهمیدن و عمق‌گرفتن و معنایابی، روح و جانم را سرشار ساخت و دست و دلم را از ادامه مطالعات مرتبط با فیزیک سرد کرد. البته عوامل دیگری هم بودند، از جمله اینکه به مرور زمان به این نتیجه رسیدم مشکل اصلی امروز و آینده کشور، نه فیزیک هسته‌ای، که سبک زندگی و دینداری و در یک کلام «انسان‌زیستن» است. اینها و مسائل خرد و ریز دیگری دست‌به‌دست هم داد و مرا متقاعد کرد در اولین دور برگردان، مسیر خودم را تغییر دهم و در کمال ناباوری نزدیکان -از کسی که در خیال خود تصور می‌کردند و گاه به زبان می‌آوردند آینده خوبی در فیزیک خواهد داشت- وارد حوزه شدم و همه را از خود ناامید کردم.

ورود به حوزه حضرت ولی‌عصر(عج) بناب

حاج آقای بنابی آن مرد اخلاق و خدا در اتاقش روی زمین، روی پوستین گوسفندی در پشت میز تحریر طلبگی نشسته بود. نامه‌ای را که از برادرشان آورده بودم، به دست گرفته بود و آرام تکان می‌داد و درحالی‌که به من نگاه می‌کرد، ادامه داد: «نه برای این نامه، بلکه برای تشخیص خودم…». بالاخره ایشان قبول کردند من وسط سال تحصیلی وارد حوزه علمیه حضرت ولی‌عصر(عج) بناب شوم.

حوزه بناب، حس و حال خوبی داشت. معنویت آن مرد الهی و مریدهایش که شمار بسیاری از آنان هم شهید شده بودند و عکسشان روی در حجره‌ها نصب بود، به در و دیوار حوزه جان داده بود. آن روزها آن معنویت را با گوشت و پوستم احساس می‌کردم. حجره ما تاب بیش از سه نفر را نداشت. گوشه سالن بود و بسیار کوچک. با این حال دوستان ایثار کردند و مرا که وسط سال تحصیلی پناهنده شده بودم، پذیرفتند. وقت خواب به قدری جایمان تنگ بود که یک بار دستم روی لوله شوفاژ افتاد و سوخت. من که از خانواده بریده بودم و برخلاف میل آنها وارد حوزه شده بودم، خجالت می‌کشیدم از آنها درخواست کمک مالی کنم. تنها درآمدم همان دو هزار تومانی بود که حوزه می‌داد. ناهار و شام با مدرسه بود؛ اما صبحانه را باید خودمان می‌گرفتیم. با سختی چرخ روزگارمان می‌چرخید.

گرچه معنویت حوزه بناب برایم گیرا بود و اثرگذار و با آن بچه‌های صمیمی و دوست‌داشتنی که می‌شد ایثار و دلسوزی و خدا را در رفتار و سکنات و سادگی‌شان مشاهده کرد، از اینکه احساس می‌کردم میان هاله‌ای دور از جامعه پیرامونی‌ام زندگی می‌کنم، آزارم می‌داد. گرچه حوزه ما درست مرکز شهر بود و در مجاورت بازار و روبه‌روی دانشگاه آزاد و… با این حال گویی میان ما و آن بازار و این دانشگاه فرسنگ‌ها فاصله است. شب و روز درس می‌خواندیم و بحث می‌کردیم و سر هم داد می‌کشیدیم و تنها اوقات نماز سر به زیر از در حوزه بیرون می‌زدیم و از در مسجد وارد می‌شدیم. این همه زندگی ما بود! بزرگ‌ترین رنج آن سال‌های سرشار همین بود. حوزه رفتن من همزمان با آغاز ریاست جمهوری آقای خاتمی بود. هر روز اخبار ناخوشایند از توهین به مقدسات، شلاقی بود که بر روح و روانم می‌نواخت و از اینکه اینجا نشسته‌ایم و شب و روز فقط «ضرب ضربا» صرف می‌کنیم، رنج می‌بردم. البته شاید آن روزها از من انتظاری نبود، اما اینکه می‌دیدم حوزه در این حادثه‌ها منفعل است و تنها به فریاد و فتوا کفایت می‌کند، رنج‌آور بود.

من حوزه را با بزرگان آن شناخته بودم: خمینی، مطهری، موسی صدر، بهشتی و مانند اینان. برند حوزه برای من اینها بودند. ولی وقتی وارد حوزه شدم، مرا به دویست سال پیش منتقل کرد. با اینکه خانواده به‌شدت انقلابی و مذهبی داشتم، هیچ وقت حوزه را تجربه نکرده بودم. وقتی بارقه‌های آمدن به حوزه در ذهنم پدیدار شد، برای اولین بار بود که به حوزه حضرت ولی‌عصر(عج) تبریز پا می‌گذاشتم. مهمان حجره یکی از طلبه‌های مسجد شعبان شدم. مختصر آشنایی قبلی وجود داشت. هم‌حجره‌اش خوابیده بود که با صحبت‌های ما بیدار شد. لحاف را جمع کرد و با چشمان خواب‌آلود سلامی کرد؛ سپس رفت تا آبی به صورت بزند. از درس‌‌ها پرسیدم. از کتاب‌هایی نام می‌برد که معلوم بود خیلی زمان خورده‌اند! نحو جرجانی، صمدیه، سیوطی، مغنی و… . همین طور ادامه داد که بعدش هم شرح لمعه شهید اول و ثانی می‌خوانیم، مربوط به قرن‌های… . همین که حرف «قرن» می‌شد، ناخواسته در تونل زمان به گذشته حرکت می‌کردم و ناخودآگاه احساس می‌کردم این حجره هم بخشی از همان تاریخ است و گویا من دست‌کم به دویست سال قبل برگشته‌ام. شاید برای همین بود که همان اول از او پرسیدم: «این کتاب‌ها در چه بازه زمانی باید سپری شوند؟»

البته وضع در حوزه بناب بهتر بود. معلم اخلاق خوب، یعنی «حاج‌شیخ‌مجید بنابی(حفظه الله)». صفای این مرد، به حوزه نشاط می‌داد و قابل تحمل می‌کرد. شاید هم قدری از دردهای ما را تسکین می‌داد. یا شور و نشاط علمی حاکم بر آن، برخی از عقب‌ماندگی‌‌های حوزه را پوشش می‌داد. شاید هم بهتر باشد بگویم: «غافل می‌کرد». ولی حوزه بناب باز هم با چیزی که من دنبالش بودم، فاصله داشت. من حوزه را با بهشتی شناخته بودم. دنبال انسانی بودم که جهانی می‌اندیشد و مقتدرانه تصمیم می‌گیرد و بی‌ملاحظه عمل می‌کند. من دنبال حوزه‌ای بودم که مفاد درسی آن ناظر به معضلات جامعه پیرامونی‌اش باشد، نه کتاب‌هایی که واحد محاسبه زمان در آن «قرن» بود! وقتی کتاب‌های تو مربوط به چند قرن پیش است، یعنی هنوز فکر تو چند صد سال از جامعه خودت فاصله دارد.

شاید یکی از دلایلی که من دروس شش پایه تحصیلی را در مدت زمان ۵/۱ تا ۲ سال به پایان بردم، همین بود. در حد خودکشی درس می‌خواندم؛ چیزی که به هیچ کسی توصیه نمی‌کنم! با این کار هم خودم را به زحمت انداختم، هم  دیگران را. زیرا در حوزه‌‌ای که مدیر آن سر یک درس اضافه با طلبه‌ها دعوا داشت، به یکباره یک طلبه تازه‌وارد، همان سال اول، خرداد و شهریور با طلبه‌‌‌های پایه پنج امتحان می‌داد!

یادم نمی‌رود روز آغازین سال جدید بود که برای من آغاز سال دوم بود، ولی من پایه دوم نبودم، بلکه پایه ششم بودم! آن مرد خدا برای طلبه‌ها صحبت می‌کرد تا اینکه سخنش به اینجا رسید: «عزیزان من، اگر شما مرا عادل می‌دانید، پس اعتماد کنید به اینکه ممکن است من به یک طلبه‌‌ای یک درس اضافه هم ندهم، اما به یک طلبه‌ای اجازه بدهم در یک سال هر شش پایه را بخواند». همه می‌دانستند این موضع‌گیری، انعکاس فشارهای زیادی بود که از طرف طلبه‌ها به ایشان وارد شده بود. من همیشه مدیون ایشان بوده و هستم.

این اولین و آخرین لطف ایشان نبود. یادم هست وقتی ازدواج کردم، شهریه‌ام تنها بیست هزار تومان بود! چرخ زندگی نمی‌چرخید. گاه حتی سیب‌زمینی نداشتیم برای خوردن! من از حدود ده یازده سالگی قالی می‌بافتم و استاد قالی‌بافتن بودم. روی این حساب دار قالی در خانه به پا کردم تا در معیت همسرم، بخشی از روز را قالی ببافم. شاید دو سه هفته نبود که دار قالی برپا کرده بودم که بعد از نماز ظهر و عصر، حاج آقا من را خواستند. تعقیبات نمازشان تازه تمام شده بود. گفتند: «شنیده‌ام دار قالی زده‌ای». گفتم: بله همین طور است. ادامه داد: «حیف توست که وقتت را صرف قالی بکنی. من از این پس شهریه شما را بیشتر می‌کنم، بنشین درس بخوان، پژوهش کن». پیرمرد که دوباره مرا شرمنده می‌کرد، از آن پس شهریه‌ام را به سی هزار تومان افزایش داد. یعنی یک و نیم برابر بقیه.

گرچه بنا بر اختصار دارم، دور از انصاف است از الطاف این پیر الهی نگویم. من که در نیمه راه، دبیرستان سپاه را رها کردم و آمدم، جریمه شدم؛ چیزی بین سیصد تا چهارصد هزار تومان آن موقع که پول زیادی بود. از طرف دیگر تازه ازدواج کرده بودم. یک ازدواج بسیار ساده و کم‌خرج که حدود دویست هزار تومان هم بابت آن مقروض شده بودم. من از حاج‌شیخ‌مجید چیزی نخواسته بودم، نه قرضی نه وامی. ولی یکباره فهمیدم ایشان این مسئله را با برادرانش در میان گذاشته و با کمک هم، ششصد هزار تومان برایم پرداخت کرد. یادم نمی‌رود وقتی داشتم از زیرزمین مدرسه که آشپرخانه و کتابخانه در آنجا بود، بالا می‌آمدم، ایشان را دیدم. دستم را گرفت و گفت: «اینها نمونه‌هایی از دستگیری خدای متعال است. اگر تو با خدا باشی، خدا همیشه پشت و پناهت خواهد بود».

در هر حال حوزه من، حوزه کوچکی نبود که تنها صرف و نحو بخوانی و مرجع ضمیرهای شرح لمعه را پیدا کنی. این حوزه برای من تنگ بود و ناراحت‌کننده. جالب‌تر اینکه هرچه اشکال می‌کردیم که آقا این حوزه، حوزه نظام اسلامی نیست، می‌شنیدیم که: «شما که بالاتر از امام نمی‌شوید. مگر امام کتابی جز این کتاب‌ها را خوانده بود!» یا حتی وقتی می‌خواستند ایمان ما را به همین درس و بحث‌ها افزایش بدهند، می‌گفتند: «علامه طباطبایی که بهترین تفسیر را نوشته است، آیا جز این اصول و فقه چیزی خوانده است؟ کسی که همین اصول را بفهمد، می‌تواند بهترین مفسر قرآن هم باشد». یا ده‌ها نکته از چارسوی عالم می‌گفتند؛ مثل اینکه «فلان عالم جلیل‌القدر گفته است: اگر کسی تنها یک صفحه از شرح لمعه یا مکاسب را بتواند بفهمد و بیان کند، فقیه است».

تصور کنید یک طلبه تازه‌وارد وقتی این حرف‌ها را می‌شنود، چه حالی می‌شود! شاید می‌شود مصداق این آیه کریمه: «فبُهِتَ الذی کفر». گرچه این حرف‌ها در خیلی‌ها کارگر می‌شد، برای امثال من که جانشان در کف میدان غلت می‌خورد، مغلطه‌ای بیش نبودند! اگر این کتاب‌ها خمینی درست‌کن بود، چرا دیگران خمینی نشدند و نمی‌شوند! چرا خمینی در حوزه تنها ماند؟ چرا بهشتی و قدوسی و مصباح و… جمع شدند و مدرسه حقانی را برپا کردند تا مجری برنامه خودشان باشند؟ اگر این درس‌ها مفسرساز بود، چرا بعد از صدها سال ما به یک المیزان رسیده‌ایم؟ چرا همچو شاهکاری از این همه فقه‌خوان ندیده‌ایم؟ از نظر من اینها سفسطه بود و توجیه، تا ما از درس‌خواندن دلزده نشویم و آن را رها نکنیم.

 

مهاجرت به قم

بالاخره من از حوزه بناب فارغ‌التحصیل شدم و پا در حوزه قم گذاشتم. اولش ذوق‌زده بودم. گرمای قم حسابی آزارم می‌داد. آدم از منطقه معتدل و خوش آب‌وهوایی مثل آذربایجان خودمان بیاید قم، معلوم است آزرده می‌شود. هنوز ازدواج نکرده بودم.[۱] داخل یکی از کوچه‌های باریک و بلند در اطراف میدان سعیدی، در ساختمان کلنگی از نفس افتاده، آن گوشه آخر طبقه دوم که تو گویی آخر دنیا هم بود، حجره‌‌ای گرفتم. هم‌حجره‌ام یک طلبه هشترودی از هم‌زبان‌های منطقه خودمان بود؛ طلبه پرشوری که از نعمت قیافه و هوش و حواس بهره زیادی نداشت، اما خدای تبلیغ بود و از صدای خوش هرچه شنیده‌اید، او یکجا همه را داشت. ظهرها غذای حوزه را می‌خوردیم و شب‌ها اغلب سیب‌زمینی می‌پختیم. وقتی من درس می‌خواندم و مطالعه می‌کردم، هم‌حجره‌ام مانند پیرمردهای خسته به من نگاه می‌کرد و می‌گفت: به‌به! چه درسی می‌خوانی تو! ای کاش یک ذره از هوش تو را من هم داشتم! سپس ادامه می‌داد: «چند سال است شرح لمعه را امتحان می‌دهم تا پایه ششم را بگیرم و بروم دنبال کار و زندگی‌ام، نمی‌توانم. هر بار که امتحان می‌دهم، مردود می‌شوم». بیچاره چند سال بود درجا می‌زد و نمی‌توانست شرح لمعه را تمام کند. در عوض وقتی اسم تبلیغ می‌آمد، مرده‌ای بود که زنده می‌شد. دستانش به حرکت در می‌آمد. از راست و چپ حرکت می‌داد و با یک دنیا شور و اشتیاق جزئیات کار و تلاش خودش را در فلان روستا می‌گفت. از گفتن هم خسته نمی‌شد. همچو بازیگری ماهر سر و زبانی داشت که من را مسحور خودش می‌ساخت؛ طوری که به توانایی خیره‌کننده‌اش غبطه می‌خوردم. طلبه‌ای با این سطح معلومات و با آن قیافه که دردکشیده‌‌های آفریقا را متصور می‌ساخت، چطور توانسته بود تا این اندازه در جذب مردم موفق باشد!

هنوز هم که هنوز است، نفهمیده‌ام بزرگان و تصمیم‌گیران حوزه با کدام استدلال مبتنی بر کتاب و سنت یا عقل، همه طلبه‌‌ها را با همه استعدادهای رنگارنگ و علایق گونه‌گون در یک.مسیر قرار می‌دهند؛ برای مثال از همه می‌خواهند جامع المقدمات بخوانند و سیوطی و مغنی را از سر بگذرانند و شرح لمعه و غیره بخوانند! تقصیر طلبه هشترودی چیست که نه توانایی فقه و اصول را دارد و نه علاقه به آن را! او نابغه است اما نه در اصول، بلکه در مردم‌داری و منبرهای ترویجی و روضه‌خوانی. عجیب بود او زبان مردم را از صد تا طلبه مثل من بهتر بلد بود. او حتی خدا را با زبانی ساده خیلی بهتر از صد فیلسوف برای مردم ثابت می‌کرد! اما حوزه از او می‌خواست بدایة الحکمه را با نهایه‌اش کاملبخواند و امتحان بدهد! اینها اگر ظلم نیستند، پس چیستند؟ گاهی فکر می‌کنم بزرگان ما در پیشگاه عدل الهی در برابر این همه استعداد سوخته و انسان قدخمیده که با سوء تدبیر آنها هیچ وقت قدشان راست نشد، چه خواهند گفت؟ اگر طلبه‌ها دادخواهی کنند، چه خواهند کرد؟

گرچه می‌کوشم تا کامتان را تلخ نکنم، حیف است از مرارت‌های آن روزها برایتان نگویم. حاج‌شیخ‌مجید بنابی شهریه‌ها را داخل پاکت می‌گذاشت و به بهانه سرزدن به بچه‌ها، شخصاً به حجره می‌آمد و وقت رفتن چند پاکت می‌گذاشت و می‌رفت. آن اوایل که تازه وارد حوزه شده بودیم، چند ماه اول شهریه نداشتیم. برای همین ایشان زیر پتوی بیرون اتاقشان مبلغی می‌گذاشتند تا اگر کسی لازم داشت، بردارد. ایشان ما را این طور تربیت کرده بود. وقتی وارد حوزه قم شدم، ایام شهریه رستاخیز طلبه‌‌ها بود. فوج‌فوج به سوی مدارس فیضیه و دارالشفاء روان می‌شدند. صف‌های طولانی تشکیل می‌شد. راه‌رفتن در حیاط فیضیه و دارالشفاء روزهای اول بسیار سخت بود. آن روزها شهریه‌ها داخل کارت واریز نمی‌کرد. دیدن این همه طلبه و استاد با عبا و عمامه و ریش و احترام، در صف‌های شهریه که بیشترین میزان شهریه در زمان ما بیست هزار تومن هم نمی‌شد، مو به تنم راست می‌کرد. ایام شهریه ابداً نمی‌توانستم در محیط فیضیه و دارالشفاء حاضر شوم. یادم نمی‌رود سال دوم حضورم در قم که در دارالشفاء حجره گرفته بودم و ناگزیر از حضور در ایام شهریه در آنجا بودم، ایام شهریه، ایام حزن و اندوه من بود. لباس پاره می‌پوشیدم، پول برای تهیه غذا نداشتم، ولی نمی‌توانستم شهریه بگیرم! قرض کردم، ولی در پس‌دادنش گرفتار مشکل شدم. ناگزیر آخر سر بعد از ماه‌‌ها که شاید بیش از یک سال هم طول کشید، تن به شهریه سپردم و عزت نفسم را زیر پا گذاشتم. آن روزها وقتی از استادان می‌پرسیدیم این چه وضع شهریه است و چرا مراجع فکری به حال طلبه‌‌ها نمی‌کنند و راضی به این وضع خفت‌بار می‌شوند، برخی قبول می‌کردند. یادم نمی‌رود یکی می‌گفت: «من در ایام شهریه طرف فیضیه و دارالشفاء نمی‌روم». اما اغلب توجیه می‌کردند چون حساب و کتاب خمس معلوم نیست و گاه کم است و گاه زیاد، آقایان نمی‌توانند هماهنگ با هم به حساب واحد واریز نمایند! یا برخی می‌گفتند: در و دیوار فیضیه معنویت دارد، اینکه طلبه‌‌ها برای شهریه اینجا جمع می‌شوند، به همین دلیل است که از این معنویت بهره ببرند.

آن زمان این مطلب پیچیده بود که مدیر وقت حوزه خدمت یکی از مراجع رسیده و از ایشان تقاضا کرده بود شهریه‌ها به کارت واریز شود؛ زیرا این نحو در صف ایستادن برای دریافت شهریه دون شأن طلبه‌هاست. آن بزرگوار هم با صراحت تمام گفته بود: «من جای شما بودم درهای فیضیه و دارالشفاء را در ایام شهریه به روی مردم باز می‌کردم تا بیایند و ببینند وجوهاتشان درست به دست طلبه‌ها می‌رسد». شنیدم مدیر وقت از این پاسخ به گریه افتاده بود.

اولین درس رسائل را در مدرسه آیت‌الله گلپایگانی(ره) شروع کردم. از در حیاط که وارد می‌شدید، اولین یا دومین مدرس سمت راست. دور تا دور اتاق نشسته بودیم. استاد می‌گفت و همه تکیه داده بودند و سری تکان می‌دادند و گاهی در مقام اظهار شگفتی لبی می‌فشردند و اخمی می‌کردند. من که در این میان تازه‌وارد هم بودم و چند روز دیرتر رسیده بودم، سرشار از پرسیدن بودم. هر خطی که می‌خواند، مشتی بذر سؤال را در ذهنم می‌پاشید. اما وقتی به قیافه‌های موقر و سرهایی که به نشانه همراهی بالا و پایین می‌شدند، نگاه می‌کردم، دلیری‌ام به ترس بدل می‌شد که نکند پرسش‌هایم احمقانه به نظر آید. چند روزی بدون سؤال گذشت. تا اینکه با یکی از هم‌کلاسی‌ها که بعدها فهیمدم جانباز است و ترکش در سر دارد، هم‌بحث شدم. محل بحث ما ابن‌بابویه قمی(ره) بود. این دوستمان تنها گوش بود و گوش. من با زحمت عبارات را ترجمه می‌کردم و توضیح می‌دادم. این دوستمان روزی وسط بحث برگشت و به من گفت: «فلانی من در کلاس هیچی نمی‌فهمم، هرچه می‌فهمم سر بحث می‌فهمم». این را که گفت، سرِّ آن همه بالا و پایین‌کردن سر‌ها را فهمیدم. بعدها بیشتر روشن شد طلبه‌هایی که سکوت می‌کنند، یا اصلاً نمی‌فهمند و رها کرده‌اند یا کامل نمی‌فهمند، ولی حال پرسش ندارند. یک فرض نادر هم وجود داشت، اینکه کسانی هم هستند که کامل می‌فهمند!

بحمدالله رسائل و مکاسب را خیلی باقوّت می‌خواندم. شب‌ها تا دیروقت مطالعه می‌کردم و از حواشی معروف بهره می‌بردم و در بحث که شبیه تدریس بود، ارائه می‌کردم. رسائل را با استاد خصوصی می‌خواندم تا راحت‌تر بتوانم بپرسم. یادم نمی‌رود در بحث برائت، شیخ اعظم(ره) یکی‌یکی آیات و روایات را مطرح می‌کرد و با خلق احتمالی دور از ذهن، آن را مخدوش می‌ساخت و کنار می‌گذاشت. بسیاری از این ادله قبل از خلق احتمالات شیخ، به نظر درست بودند و واقعاً بر برائت دلالت می‌کردند. برخی هم که خیلی صریح بودند، مثل آیه «ما کنا معذبین حتی نبعث رسولا» یا آیه «وَمَا كَانَ اللَّهُ لِيُضِلَّ قَوْمًا بَعْدَ إِذْ هَدَاهُمْ حَتَّى يُبَيِّنَ لَهُمْ مَا يَتَّقُونَ»، اینها به نظرم واضح بودند، ولی شیخ با احتمالاتی که به عقل بنی‌بشری هم نمی‌رسید، آنها را رد می‌کرد. برای مثال می‌گفت: «ما کنا معذبین»، بر سنت‌های خدا در اقوام گذشته دلالت دارد! درحالی‌که واضح بود خدای متعال خطاب به امت پیامبر اسلام این تهدید را بیان می‌کند. من این طور می‌فهمیدم که لسان آن تهدید است و می‌گوید: ما از گذشته همین طور بودیم… . یا آیه بعدی که از آن هم روشن‌تر است. تصریح می‌کند که تا قومی را به آنچه باید به آن تقوا داشته باشند، آگاه نکنیم، امتحانشان نمی‌کنیم و به تبع آن گمراهشان نمی‌سازیم. اما شیخ باز دلایلی می‌گفت که عقلم تعطیل می‌شد. احساس می‌کردم مثل بادکنک شده‌ام! در میان زمین و آسمان معلق هستم. دیگر به هیچ آیه و روایتی نمی‌توانستم اعتماد کنم. با خودم می‌گفتم: «اگر می‌شود این ادله را با این صراحت این طور کنار زد، دیگر به چه چیزی می‌توان اعتماد کرد؟»

چند بار از استاد پرسیدم این چه داستانی است و چه طریقتی است که شیخ در پیش گرفته است. با این روش به هر متنی می‌شود اشکال گرفت و با ادنی احتمالی می‌شود هر متنی را از حجیت انداخت!

استاد گاهی حرفم را می‌پذیرفت و گاهی هم توجیه می‌کرد. در هر حال روزهای سختی بود. هرچه بیشتر مکاسب می‌خواندم و از رسائل بهره می‌بردم، بر فاصله‌ام از شیخ می‌افزود! دیگر شیخ را نمی‌فهیمدم. اوایل به خودم شک می‌کردم، اما به مرور دامن آن، روش اجتهادی شیخ را هم گرفت و مرا به خطاهایی در مکتب اصولی وی مطمئن ساخت.

من از همان آغاز دنبال روش‌ها بودم. دفتر مخصوصی برای این کار برداشته بودم و روش کار شیخ را می‌نوشتم و مانند یک نقشه‌کش ساختمان، نقطه آغازین بحث‌ها را تا پایان به هم وصل می‌کردم. برای نمونه می‌نوشتم شیخ بحث را از تعریف واژه شروع کرد. در تعریف آن از کدام کتاب‌های لغت کمک گرفت. در جمع‌بندی آنها به چه چیزی تکیه کرد. آن گاه از اقوال شروع کرد یا آیات یا روایات و همین طور ادامه می‌دادم. اتفاقاً همین رویه بود که مرا به نرم‌افزار پشت خطوط مرکّب رسائل و مکاسب منتقل می‌ساخت و هر روز بر تردید من می‌افزود.

یکی از خلأهای آموزشی حوزه، نبود مباحث روش‌شناسی فقهی اصولی است. تصور کنید طلبه‌ای دست‌کم چهار سال با آثار شیخ(ره) مأنوس است؛ اما آخر سر نمی‌داند روش اجتهادی شیخ کدام است و چه تفاوت‌ها یا بهتر بگویم چه نوآوری‌‌هایی نسبت به نسل پیش از خود دارد و آیا بعد از شیخ مکتب او تغییر یافت یا به همان صورت تا امروز استمرار یافته است؟ بارها در سخنرانی‌هایم گفته‌ام استادان رسائل و مکاسب قبل از شروع بحث لازم است از مکتب اصولی شیخ بگویند و از روش او حرف بزنند و ابداعاتش را به‌اجمال توضیح دهند و تفاوت او را با قبل و بعدش بیان نمایند. آن گاه وارد بحث شوند و جابه‌جا مسائل روشی را گوشزد کنند تا طلبه روشمند بیاموزد و زودتر به بحث‌ها مسلط شود. یا استادان درس خارج لازم است در آغاز از مکاتب فقهی اصولی سخن بگویند و بگویند چند مکتب اجتهادی داشته‌ایم و آن گاه استدلال کنند کدام یک درست و کدام نادرست است و چرا و چگونه به یک منهج رسیده است و درباره خود آن منهج قبل از مسئله‌پردازی گفتگو کنند.

استاد رسائلم ساکن مجتمع مسکونی مدینة‌العلم بود. چند روزی که به گمانم حوزه تعطیل بود، کلاس را به جای مدرسه آیت‌الله گلپایگانی، در حیاط مدرسه مدینة‌العلم که داخل مجتمع مسکونی قرار دارد، برگزار کردیم. استاد داشت از دلیل شیخ(ره) در رد مفهوم شرط آیه نبأ سخن می‌گفت. آن روز جلسه طول کشید، شاید یک و نیم ساعت. هرچه بیشتر توضیح می‌داد، کمتر می‌فهمیدم. مثل آبی بودم که به صخره خورده باشد. هرچه به مغزم فشار می‌آوردم، متوجه نمی‌شدم. چون هرچه فکر می‌کردم، می‌دیدم معنای این جمله که «اگر فاسق (آدم نامطمئن) خبر آورد، پیش از تبین اقدامی نکنید»، بی‌شک این است که «اگر آدم مطمئن (عادل) خبر آورد، می‌توانید اقدام کنید». برای همین آن روز درس استاد بر من سخت گذشت. بیچاره هرچه تلاش می‌کرد و دلیل می‌آورد، خیره‌خیره به چشمانش نگاه می‌کردم و با زبان بی‌زبانی فریاد می‌زدم «متأسفم، نمی‌فهمم».

روز بعد وقتی در کلاس حاضر شدم، ایشان خواست ادامه دهد، از ایشان خواستم درس دیروز را دوباره تکرار کند. استاد بیچاره در تواضع و ادب کامل بی‌آنکه به روی خود بیاورد دیروز با چه سختی و زحمتی درس داده، دوباره درس را تکرار کرد. این بار من تازه می‌فهمیدم منظور شیخ چیست. مقصود شیخ این بود: «وقتی فاسقی خبر نیاورد، خبری نیست». با این حساب، سالبه به انتفاء موضوع است و آیه متعرض فرض خبرآوردن عادل نشده است و نفیاً و اثباتاً درباره آن حرفی نزده است. گرچه تحت تأثیر دقت نظر شیخ قرار گرفتم، عمیقاً برای خودم و بیشتر از آن برای شیخ متأسف شدم. یعنی مرحوم شیخ یک جمله عرفی را که ناظر به یک رفتار عقلایی است، مثل یک فیلسوف معنا می‌کند؟ جای تعجب داشت. من اگر به فرزندم بگویم «در مدرسه با بچه‌های بد دوست نشو»، او غیر از این نمی‌فهمد که منظور پدرش این بوده که «با بچه‌‌های خوب دوست شو». خدای متعال هم می‌داند که زندگی ما بدون خبر تعطیل است. وقتی می‌فرماید از خبر فاسق تبین کنید، معنایش این است که از خبر عادل تبین لازم نیست. اما مرحوم شیخ غافل از این مسائل عقلایی، مثل ریاضیدان به مسئله نگاه کرده است. دیدگاه شیخ به قدری دور از فطرت و رویه عقلایی بوده که ذهن عقلایی من نمی‌توانست تصور چنان معنای دور از ذهنی را داشته باشد.

از دیگر خاطرات تلخ تحصیلی‌ام مربوط به بحث استصحاب کلی است. استاد شروع کرد به توضیح استصحاب کلی و انواع آن. هرچه بیشتر می‌گفت، سرگیجه‌ام بیشتر می‌شد. با خودم می‌گفتم خدایا من آمده بودم سربازی دین‌ات را کنم و باری از دوش این مردم بردارم، کارم به کجا رسیده است. اگر بدانیم موجود زنده‌‌ای در اتاقی محبوس است و ندانیم فیل است یا پشه و بعد از گذشت مثلاً یک ماه یقین داریم که اگر پشه بوده، مرده است؛ ولی چون نمی‌دانیم پشه بوده یا فیل، شک داریم حیاتی داخل اتاق باقی است یا نه! در ادامه مثال فقهی می‌زد که اگر بلل مشتبهه‌ای از انسان خارج شود و یقین دارد یا بول است یا منی، در اینجا می‌توانیم کلی نجاست را استصحاب کنیم یا نه!

به یادم دارم اینها جزو تلخ‌ترین مسائلی بودند که به نام دین‌شناسی و فقاهت به حلقم فرو می‌کردند. بی‌مبالغه مثل کسی بودم که میان زمین و آسمان معلق مانده باشد. چه می‌خواستیم، چه شد! می‌خواستم چیزی یاد بگیرم که در دنیای عینی بیرون به کارم آید و از من مجاهدی بسازد که در میدان بلا هماورد می‌طلبد. اما بهترین لحظات عمرم و مختصر استعدادم گرفتار پیچ‌وخم‌‌های خودساخته رسائل و مکاسب شده بود. بعدها فهمیدم این مسائل تا چه اندازه غلط‌انداز بوده‌اند و از اساس مثال‌ها ناروا بوده‌اند. توضیح اینها را در کتاب زوائد اصول به‌تفصیل آورده و توضیح داده‌ام که در بلل مشتبهه ما روایت‌های متعدد صریح داریم که به هر دلیلی شخص تردید در جنابت کند، جنب نشده است و اگر منشأ شک عدم استبراء باشد، باز هم روایت‌های متعدد داریم که شخص وظیفه تکرار غسل را دارد و فتوای فقها نیز همین است. از اساس اینجا جای تردید نیست و موضوع اصول عملیه وجود ندارد تا بخواهیم با استصحاب کلی از آن جواب بدهیم.

امروز دلم برای هزاران طلبه‌ای می‌سوزد که ناگزیرند عمر پربها و دوران ناب جوانی‌شان را که بزرگ‌ترین سرمایه کل وجودشان است و هیچ گاه دوباره تکرار نخواهد شد، به پای بحث‌‌های بی‌ثمر یا کم‌ثمری بریزند که جز ملال و خستگی، آورده‌ای برایشان نداشته و نخواهد داشت.

در آن زمان که اوان دوران جوانی ما بود، یعنی حدود ۱۹-۲۱ سال، اوج آرمان‌گرایی هم حساب می‌شد. دنبال گمشده‌ای بودم که نمی‌یافتم. خلق نبوی گمشده من بود؛ آن تواضع و خاکساری، آن ارزش‌نهادن به مخلوقات خدا، آن مهربانی و دلسوزی. خیلی درد می‌کشیدم از اینکه فلان مرجع تقلید که در زیرزمین فیضیه ظهرها نماز را اقامه می‌کرد، از در جلویی وارد می‌شد، بلافاصله نوافل را شروع می‌کرد، بعد نماز ظهر، بعد نوافل عصر و بلافاصله هم نماز عصر را اقامه می‌کرد و پس از اندکی تعقیبات، سر به زیر با سرعت خارج می‌شد. نه می‌شد با او هم‌صحبت شد -حتی عرض ارادت کرد- و نه می‌شد درددل کرد و از آشفتگی‌‌های حوزه گفت. برای من عجیب بود چطور یک جوان عرب زانو به زانو در برابر امام باقر(ع) می‌نشیند و با یک دنیا آرامش خاطر و بدون حجب و حیا به امام می‌گوید: «آقا برای من زن بگیر» یا مردان عرب خیلی راحت خانه پیامبر می‌آمدند و سر سفره ایشان می‌نشستند و با آن حضرت به گفتگو می‌نشستند؛ اما این طلبه‌های بینوا و درمانده نمی‌توانند با مراجع خود آسوده‌خاطر سخن بگویند. آن روزها هضم این مسائل برایم ممکن نبود. با خود می‌پرسیدم: چرا آقایان مراجع و استادان بنام و مدیران ارشد حوزه، همنشینی با طلاب را اتلاف عمر می‌دانند، ولی سیاه‌کردن کاغذها را احیای آن می‌شمارند؟ کدام پیغمبر و امامی کاغذ را واسطه میان خود و خلق خدا قرار داد تا ما خط او را ادامه دهیم؟ چرا خیال می‌کنیم تنها آن بخش از عمر ما که صرف فراگیری قیل‌وقال‌ها می‌شود و کاغذها را سیاه می‌کند و بر فراز منبر درس می‌گذرد، رشد یافته و مصرف شده است، اما آن بخشی که به زندگی با مردم و طلبه بی‌نوا می‌گذرد، اسراف شده است؟ نمی‌دانم از کجا این ذهنیت پیدا شده است که مراجع و بزرگان همیشه باید بگویند و طلبه‌ها باید بشنوند. همیشه ایشان در مسند توصیه باشند و طلبه‌‌ها در مسند تعبد و استماع بی‌چون و چرا. من هیچ مشکلی با مسئله تقلید و تعبد ندارم و بلکه عمیقاً به آن باور دارم؛ اما بعد از شنیدن و دیدن و چشیدن. چرا مراجع در طول روز و هفته و ماه و سال اوقاتی را برای شنیدن حرف طلبه‌‌ها اختصاص نمی‌دهند تا گوشی باشند برای شنیدن و تأمل‌کردن. شاید اگر این مسیر دوطرفه می‌شد، امروز بسیاری از مشکلات برطرف می‌گردید؛ زیرا مراجع ما انسان‌های بسیار باتقوایی هستند. اگر از گرفتاری‌های طلاب خبردار می‌شدند، حتماً اقدام می‌کردند؛ اما مشکل این است که خبردار نمی‌شوند!

بازگشت به شهرستان

بعد از یکی دو سال حجره‌نشینی ازدواج کردم و در کنار برکاتی که داشت، مشکلی نیز بر مشکلات افزود! در کنار درس و بحث، گرفتاری‌‌های مالی چون شلاقی بر تن من و خانواده‌ام می‌نواخت. آن ایام شهریه من پنجاه هزار تومان بود. ۳۲ هزار تومان اجاره می‌دادیم. خیابان میثم بودیم. البته نه خیابان میثم ورودی سالاریه، بلکه میثم آخر قم، پس از میدان شهید زین‌الدین، آن هم چند متر پایین‌تر از سطح دریا. یعنی در زیرزمین زندگی می‌کردیم. ولی چطور می‌شد با هجده هزار تومان با یک زن و یک بچه زندگی کرد. پوستم به استخوانم چسبیده بود. وضعیت دشواری بود. از هیچ جایی جز شهریه درآمدی نداشتم و به دلیل دغدغه‌های علمی و پژوهشی حتی تبلیغ هم نمی‌رفتم. مدتی در مرکز پاسخگویی حوزه فعالیت کردم؛ ولی آنها هم آن‌قدر پرداخت حق‌الزحمه‌ها را به تأخیر می‌انداختند که بی‌خیال شدم و بیرون آمدم.

بارها برای مجتمع مسکونی مدینة‌العلم اقدام کردم، اما جواب نداد. در روز روشن با زبان رسا از شما پارتی می‌خواستند! می‌گفتند باید کسی از افراد بنام حوزه اعم از مسئولان و استادان بزرگ یا بهتر از همه، یکی از مراجع شما را معرفی کنند! این اگر پارتی نیست، پس چیست؟ این اگر رانت نیست، پس چیست؟ اگر تشویق به تملق نیست، پس چیست؟ من طلبه یقه‌کنده‌ای که از گوشه این کشور به قم آمده‌ام، چطور می‌توانم نور چشمی فلان شخصیت حوزوی شوم تا مرا تأیید کرده و نامه بدهد؟ این گرفتاری بسیاری از طلبه‌های فاضل، عزیزالنفس و درس‌خوان است که حاضر به تملق این و آن نیستند و نمی‌خواهند خاکسار بیوت باشند و ساعاتی را از این دفتر به آن دفتر بروند و همین باعث می‌شود بسیاری از موقعیت‌‌ها در اختیار کسانی قرار بگیرد که اهلیت آن را ندارند. کسانی در همان مجتمع ساکن بودند که هیچ فضل علمی نداشتند یا حتی کسانی را می‌شناختم که از کارکنان مرکز مدیریت بودند و ماشین مناسب و احتمالاً خانه داشتند، ولی در همان‌جا مقیم بودند.

بد نیست این را هم بگویم استادان فاضلی را می‌شناسم که برای تدریس شرح لمعه و حتی ادبیات در مدارس راهی ندارند و از بس اقدام کرده و جواب رد شنیده‌اند، عطایش را به لقایش بخشیده، به گوشه‌ای خزیده‌اند. اما در عوض کسانی را هم می‌شناسم که تنها مزیتشان چرب‌زبانی و ارتباط با برخی بیوت بود. به یکباره در کمال ناباوری شنیدم درس اصولی در یکی از مدارس معروف قم شروع کرده است. و وقتی شگفت‌زده شدم که از دوستی شنیدم در یکی دیگر از مدارس رسمی، مکاسب را شروع کرده است. درحالی‌که ابدا به ذهنم خطور نمی‌کرد او بتواند از عهده برآید. به گمانم مثل برخی دیگر تنها یک روز از شاگردانش جلوتر بود و با شرح و غیره درس را آماده می‌کرد! سرنوشت امثال من که تملق بلد نبودند و نمی‌توانستند با چرب‌زبانی خود را به این و آن نزدیک کنند، همان بود که با پنجاه هزار تومانی که بیش از سی هزار تومانش صرف اجاره زیرزمین می‌شد، سر کنند و دم بر نیاورند.

در هر حال، روزگار سختی بود. به توصیه یکی از استادان که اکنون از معروفین است، برای تدریس در شهرستان اقدام کردم تا هم زمینه مرور درس‌ها فراهم شود، هم اوضاع مالی‌ام سامان یابد. برای همین یکی دو سال از قم خارج شدم؛ اما پس از پنج سال دوباره بازگشتم. مثل کسی که از قحطی فرار کند، همه زندگی‌ام را پشت خاور کوچکی جا دادیم و راهی شهر مرزی هادیشهر در استان خودمان شدیم. یادم نمی‌رود وقتی رسیدیم آنجا، چون تصور می‌کردم اینجا دیگر مجبور نیستم اجاره بدهم و علاوه بر شهریه، حقوق مختصری هم برای تدریس خواهم گرفت، در پوست خود نمی‌گنجیدم! ولی بی‌مبالغه می‌گویم از روزی که از قم خارج شدم، گرچه درد فراوانی کشیده بودم، اما مثل فرزندی بودم که از مادرش جدا شده باشد. هیچ روزی نبود که به برگشتن فکر نکنم. حتی برای همین نیز در شهرستان هم بر خودم سخت می‌گرفتم تا بتوانم پس‌انداز کنم و دوباره برگردم. به قدری به خودم سخت گرفتم که امروز از آن همه سختگیری خوشنود نیستم. بعد از یک سال دوباره می‌خواستم برگردم قم. در این فکر و خیال بودم که امام جمعه شهرستان مراغه تماس گرفت و با توجه به حرف‌هایی که شنیده بود و حسن ظنی که پیدا کرده بود، برای تدریس در حوزه امیرالمؤمنین(ع) دعوتم کرد. از رفتن به قم منصرف شدم و به مراغه رفتم. اما این بار نه برای تدریس ادبیات که برای فقه و اصول می‌رفتم. سنم کم بود و برخی شاگردانم از خودم بزرگ­تر بودند. وقتی پیشنهاد کردم اصول مظفر بگویم، مدیر حوزه خنده‌ای کرد و گفت: حرفی نیست، ولی این بچه‌‌ها هم باهوش‌اند و هم شیطنت دارند. برخی از استادان هم از دستشان کلافه‌اند، ممکن است اتفاقاتی بیفتد که مناسب شأنتان نباشد.

بحمدالله درس و بحث شروع شد و نه تنها مشکلی پیش نیامد که یکی از خاطره‌انگیزترین کلاس‌های من بود. از همان سال بود که من به طور جدی نقد اصول موجود را شروع کردم و به مطالعات وسیعی در باب روش‌شناسی اجتهاد دست زدم. آن زمان اینترنت و سایت‌‌‌های علمی و جستجوگرهای حرفه‌ای متداول شده بود. گرچه در شهرستان بودم، به مطالب زیادی دسترسی داشتم. خیلی مقاله می‌گرفتم و می‌خواندم. به دروس خارج آقایان سر می‌زدم و مطالب مرتبط را مطالعه می‌کردم. از صبح علی‌الطلوع که نماز را در مسجد مجاور خانه به جماعت برگزار می‌کردم، پیاده به مدرسه می‌رفتم و کارم را شروع می‌کردم. کلید اتاقی را که در آن درس می‌گفتم، گرفتم تا در اختیار خودم باشد. تمام ابزار درس و بحث را از کامپیوتر و چاپگر گرفته تا کتاب و میز و دفتر همه چیز را در آنجا فراهم آوردم. برنامه را طوری تنظیم کرده بودم که همه کلاس‌هایم از صبح تا ظهر تمام می‌شد و بعد از نماز و ناهار تا شب به مطالعه و پژوهش می‌پرداختم. آن دوران، دوران طلایی زندگی من بود. از سویی به زندگی طلبگی قانع بودم و در این مدت نه دنبال خرید چیزی بودم و نه اشتغال در جایی و نه کسب و کاری و از سوی دیگر علاقه به فهم دینی که بر قلب مبارک رسول خدا(ص) نازل شده بود، کمکم می‌کرد تا خستگی‌ناپذیر شوم و شبانه روز بکوشم. بعد از شام خیلی وقت‌ها که همسر و فرزندم می‌خوابیدند، تفکرات من در تاریکی شب شروع می‌شد. مراغه شهر سرسبزی است و باغ‌های انگور و سیب، آن را در آغوش گرفته‌اند و داخل شهر هم پر از درختان بلند و قد‌کشیده.

خانه ما طبقه اول بود و وقتی پنجره آشپزخانه را باز می‌کردی، شاخه‌های درخت به استقبالت می‌آمدند و نسیم دلپذیر و هوای پاک، روحت را نوازش می‌داد. پنجره را باز می‌کردم و در آن هوای دلپذیر، چایی هم دم می‌کردم. بسیار پیش می‌آمد تا ساعاتی از شب و گاه تا صبح مشغول فکرکردن بودم و دنبال یافتن جاهای خالی و کمبودها و راه‌‌های جدید. من از قدیم‌الایام با قدم‌زدن مأنوس بودم. زیاد اتفاق می‌افتاد کلید خانه را بر می‌داشتم و با لباس شخصی به راه می‌افتادم و شبانه در آن هوای مطبوع در خیابان‌‌‌های اصلی و فرعی شهر قدم می‌زدم و گاه برای استراحت در فضای سبزی مهمان می‌شدم. ذهنم به قدری درگیر مسائل گوناگون می‌شد که از گوشه و کنار مانند چراغ راهنما، روشن و خاموش می‌شدند و خوابم نمی‌برد. درست در آن ایام بود که شالوده بسته جامع اجتهادی در ذهن و جانم شکل گرفت. بسیاری از نظریه‌هایی که بعدها سر برآوردند و نظریه‌های جاافتاده‌ای را جابه‌جا کردند، در همان دوره برایم پیدا شد. در هر حال هم دوران شیرینی بود و هم سخت و طاقت‌فرسا.

یافته‌‌های علمی یک استاد، بی‌اختیار در کلاس درسش خود را نشان می‌دهد، هر قدر هم که خودش نخواهد. درس اصول و فقه من، درس پیشنهاد بود و انتقاد از فقه و اصول موجود و راهکار بود برای رسیدن به حوزه مطلوب. برای همین یکی از کلاس‌‌های شلوغ و پربار مدرسه بود. با این حال، برخی اوقات چند تن از طلاب گلایه می‌کردند که شما با این اشکال‌گرفتن‌‌ها که اتفاقاً به نظرمان درست هم هست، ما را به کتاب‌ها و نظام آموزشی دلسرد می‌کنید. آن روزها به طلبه‌ها می‌گفتم این واقعیت پیرامونی شماست. اگر امروز از آن فرار کنید، فردا در قم با آن هم‌آغوش خواهید شد و آن روز نمی‌توانید فرار کنید یا رخ بگیرید و خود را به ندیدن بزنید. ناچار باید روبه‌رو شوید و این طبیعت نقد وضع موجود و ارائه راهکار جدید است که از ارزش داشته‌ها می‌کاهد و راه را به سوی نداشته‌ها می‌گشاید. آن روزها تازه پیکان از رده خارج شده بود و سمند جای آن را گرفته بود. مثال می‌زدم که شما نمی‌توانید تکنولوژی بهتری بیاورید و خودروی بهتری بسازید، اما تکنولوژی سابق و خودروی قبلی از ارزش نیفتد. اینها طبیعت رشد است. مگر جز این بوده که رسائل و مکاسب شیخ ارزش کتاب‌های قبل از خود را جابه‌جا کرد؟ چرا امروز کسی عُده شیخ طوسی یا ذریعه سید مرتضی یا منتهی الوصول علامه را نمی‌خواند؟ مگر جز این است که کتاب‌های جدید از اعتبار آنها کاستند؟

چند سال بعد، از همان طلبه‌ها که وارد حوزه قم شده بودند، شنیدم که «حاج آقا راست می‌گفت و همه آن انتقادها واقعیت داشت و دامن ما را هم گرفت».

در این ایام بود که وقتی برای اولین بار جسارت کردم! و لای وسائل الشیعه را باز کردم، حس غریبی به من دست داد. مانند کسی بودم که کتابی با زبان بیگانه را به دست گرفته است. من در اصول تنها چیزی که برای فهم متن و تفسیر آن فرا گرفته بودم، اصل در صیغ امر و برخی متعلقات آن مثل ناسخ و منسوخ و عام و خاص و مطلق و مقید بود و بس! یعنی گویش حقوقی را فرا گرفته بودم؛ اما چیزی که در وسائل کم بود، همین امر و نهی بود. بسیار می‌دیدم از تعابیری چون شیعیان ما چنین‌اند یا شیعه ما نیست کسی که چنان بکند یا نکند، یا مسلمان نیست کسی که… یا از ما نیست کسی که… از اخلاق انبیاست… یا از صفات کفار است… یا کسی که وقت اذان حرف بزند، به وقت مرگ نمی‌تواند سخن بگوید. یا به جای اینکه مثل رساله‌‌ها بفرماید قنوت مستحب است، می‌فرماید نماز نیست، نمازی که قنوت نداشته باشد! یا حتی در موارد حقوقی ملتزم به امر و نهی نیست. گاه می‌گوید کتب علیکم یا فرض الله یا واجب یا لازم یا لابد و… . متن قرآن و روایت، دنیای دیگری داشت، متفاوت از دنیای مباحث الفاظ!

از آن زمان یک پرسش مبهم ذهنم را به خود مشغول کرد و ‌اجمالا به دو مسئله پی بردم: ۱. ادبیات قرآن و سنت با ادبیات رساله متفاوت است. ۲. ادبیات کتاب و سنت صبغه تربیتی دارد و مثل کتاب‌های حقوقی نیست. البته تا وقتی شهرستان بودم، فرصت نکردم به آن بپردازم؛ اما زمینه‌های ذهنی آن پیدا شد و چند سال بعد که قم آمدم، رسماً این پروژه بسیار مهم و عظیم را آغاز کردم و بحمدالله ثمره آن کتاب پربهای ادبیات دین شد که به باور حقیر باب جدیدی در تفسیر متون دینی گشود و تحولات عظیم تفسیری را بنیان نهاد که زمان می‌طلبد تا ظرفیت‌های آن به منصه ظهور برسد.

در ایامی که شهرستان بودم، کمتر منبر می‌رفتم و بیشتر کار پژوهشی می‌کردم. به عبارتی من قم را به شهرستان برده بودم. البته منبر هم می‌رفتم، اما منبری نشدم. گرچه تبلیغ و کار منبر را بسیار باارزش می‌دانم، به دیده احترام می‌نگرم، با این حال، ذهن من و بلکه همه وجودم درگیر هجوم اندیشه‌هایی شده بود که روز یا شب نمی‌شناختند و خور و خواب را از من ستانده بودند. اما در عوض با طلبه‌ها خیلی صمیمی بودم، هم در کلاس و هم بیرون از آن. زیاد پیش می‌آمد شام خانه ما می‌آمدند یا من به حجره‌هایشان می‌رفتم یا حتی گاه با همه طلبه‌های یک کلاس به اطراف شهر می‌رفتیم و خوش می‌گذراندیم.

آن وقت‌ها که تازه کامپیوترهای خانگی باب شده بود، با هر زور و زحمت، سیستمی خریدم و از یکی از طلبه‌های کلاسم که خریط فن در این امور بود، اطلاعات بسیاری فرا گرفتم، از نصب سیستم عامل گرفته تا کار با word و هر اطلاعات دیگری که برای تحقیق لازم بود. از مشتری‌های پای ثابت نرم‌افزارهای نور بودم. جداً تحولی عظیم در باب پژوهش گشود. تنها چیزی که کم داشتم، تایپ ده انگشتی بود. تایپ دو انگشتی، هم خسته‌کننده است و هم کند. از سوی دیگر نوشتن روی کاغذ برایم سخت بود. دستم نمی‌توانست خودش را به چینش معانی در ذهنم برساند. برای همین خیلی زود، دست‌خطم که در آغاز با وقار و لطافت شروع می‌شد، خرچنگ قورباغه می‌شد و بعد هم رها می‌کردم.

جالب است بدانید هیچ یک از مقالات و کتاب‌ها و نوشته‌های منتشرشده از من با قلم نوشته نشده است. داستان به یکی از روزهای دوره سی‌روزه آموزش سربازی بر می‌گردد. دوره سربازی ما در حین تدریس سپری شد؛ اما باید آموزش نظامی هم می‌رفتیم. در آنجا با طلبه‌ای آشنا شدم که تایپیست حرفه‌ای بود. او روی کاغذ مراحل تایپ ده انگشتی را یادم داد. پس از برگشتن حدود دو ماه تمرین کردم و از آن پس بود که فصل جدیدی در زندگی‌ام شروع شد؛ بله فصل نویسندگی!

شاید سال ۸۳ یا بیشتر بود که لوح فشرده‌ای منتشر شد با عنوان «حقیقت مظلوم». حقیقت مظلوم ناظر به رفتارهای افراطی همچون قمه‌زنی و لطم و امثال آن بود. این کار در اصفهان انجام گرفته بود و طی آن با برخی شخصیت‌های حوزوی و برخی مداح‌‌ها مصاحبه‌هایی صورت گرفته بود که نتیجه آن ترویج امثال قمه‌زنی بود. پرواضح بود در صدد شکستن حریم حکم رهبری بر ممنوعیت این قبیل کارها بود. این لوح اوایل سال شمسی و همان ایام عید بود که به دستم رسید. چند روز بیشتر تبریز نماندم. تنها برگشتم مراغه و شبانه روز کار کردم و در مدت زمان کوتاهی که به گمانم کمتر از یک ماه شد، کتابی مستند در رد مطالب علمی مطروحه در کتاب نوشتم و نامش را از شور تا شعور حسینی گذاشتم. این نام تعریضی بود بر کسانی که به نام شور حسینی، شعور حسینی را نادیده می‌گرفتند. در این کتاب هم به ادله‌ای که بر استحباب و جواز لطم و قمه‌زنی اقامه شده بود، پاسخ فقهی دادم و هم به مسائلی چون غلو پرداختم. بعد هم همان فصلی را که به بررسی فقهی قمه‌زنی اختصاص یافته بود، به مجله «فقه اهل بیت(ع)» فرستادم. بنا به تازگی کار، خیلی زود منتشر شد و زودتر از آن مورد انتقاد قرار گرفت. دو نفر از فضلای قم مقاله‌ای در نقد مقاله من نوشتند. مجله مقاله را برایم فرستاد. جوابیه‌ای دقیق‌تر از مقاله قبلی برایشان نوشتم. در شماره‌های بعدی، هم نقد و هم جواب نقد را منتشر کردند و این اولین تجربه‌ام در چاپ مقاله بود. تجربه‌ای که حس خوش نوجوانی را به همراه داشت که تازه قد کشیده و بلوغ را تجربه کرده است. بعدها یعنی شاید ده سال بعد بود که همایشی در قم با عنوان «بررسی فقهی رفتارهای نامتعارف در عزاداری برای اهل بیت(ع)»، در ایام عزای حضرت اباعبدالله الحسین(ع) برگزار شد که در نوع خود یک عملیات انتحاری تلقی می‌شد؛ زیرا من در این همایش ادله حرمت این رفتارها را تقویت کردم.

ناگفته نماند وقتی کتاب از شور تا شعور حسینی منتشر شد، برخی از قمه‌زن‌های حرفه‌ای به اداره ارشاد قم رفتند و به مجوز انتشار کتاب اعتراض کردند و حتی به همین مقدار بسنده نکرده، به یک‌یک کتاب‌فروشی‌هایی که این کتاب را داشتند، سر زدند و تهدید کردند اگر این کتاب را جمع نکنید، مغازه را آتش می‌زنیم! و این بود که این کتاب از کتاب‌فروشی‌ها جمع شد و به کتاب‌فروشی جمکران محدود گردید. خاطرم هست یکی از افرادی که در کار کتاب بود، هر وقت من را می‌دید، می‌گفت: خوب الحمدلله فعلاً زنده هستی!

مهاجرت دوباره به قم

اتفاقات زیادی در این سال‌ها افتاد که از همگی می‌گذرم و از بازگشت به قم برایتان می‌نویسم. چون در شهرستان به هیچ کار اقتصادی نپرداختم و دنبال وام گرفتن از جایی نبودم، باعث شد نتوانم پول زیادی پس‌انداز کنم. بدین دلیل از آمدن به قم واهمه داشتم. می‌ترسیدم دوباره روزهای خیلی تلخ گذشته تکرار شود. بالاخره در شهرستان خانه مجانی در اختیار استاد می‌گذاشتند و در کنار شهریه قم، شهریه‌ای هم مدرسه می‌پرداخت و روی هم رفته نسبت به قم بهتر بود. برای همین بسیار مردد بودم. اما درنهایت دل به دریا زدم و یاعلی گفتم و بار سفر را بستم و آمدم قم. فقط پنج میلیون تومان پول داشتم که آن را هم برای رهن یک زیرزمین تمیز و نقلی در ۱۸ متری قدس دادم. همان ایام بود که با برخی دوستان قدیمی و برخی دوستانی که در دوره آموزش نظامی آشنا شده بودم، درسی را شروع کردیم. یکی حدیث‌خوانی بر اساس کتاب شریف جامع الاحادیث بود و دیگری تأملی بر مکتب اصولی شیخ انصاری(ره).

ناگفته نماند همان زمان که شهرستان بودم، مجموعه نقدهایی را که به اصول داشتم، بعد از چند دوره تدریس و تأملاتی که گذشت، در کتابی با عنوان تأملی بر مکتب اصولی شیخ انصاری منتشر کردم. البته بعدها از انتشار آن پشیمان شدم. چون خیلی زود به این نتیجه رسیدم حوزه علمیه، حوزه آزادی نیست که از اندیشه‌های نو استقبال کند یا از تلاش کسی برای ایده‌پردازی خوشوقت گردد و همان قدم‌های آغازین را تحسین کند؛ بلکه انتظار دارد تأمل بر مکتب شیخ ضرورتاً در اتقان رسائل شیخ باشد! ازاین‌رو این کار زودتر از موعد منتشر شد. شاید اگر مشاور امینی در کنارم بود، آن را منتشر نمی‌کردم. البته هم‌اکنون نیز به بیشتر مطالبی که در آن منتشر کرده‌ام، باور دارم، با این تفاوت که در قالب پنج مجلد بسته جامع اجتهادی در اوج اتقان و توسعه به آن پرداخته‌ام و  از سطرسطر آن دفاع می‌کنم. بعدها دیدم برخی از استادان محترم من را با تأملی بر مکتب اصولی شیخ انصاری(ره) می‌شناسند، نه بسته جامع اجتهادی، حتی بعد از انتشار دوره پنج مجلدی! و با آن ذهنیت به نقد دیدگاه‌های من می‌پردازند. در هر حال این کتاب اولین اثر اصولی من در نقد اصول رایج بود. این کتاب را به این دوستان درس می‌دادم و از نقدهایشان با آغوش باز استقبال می‌کردم.

در همین ایام یکی از دوستان نزدیک که از مدیران اجرایی یکی از مؤسسه‌های مهدویت‌پژوهی بود، از من درخواست کرد با مدیر مؤسسه دیداری داشته باشم. در آن دیدار از من دعوت شد به عنوان هیئت علمی در یکی از گروه‌های پژوهشی مشغول به کار شوم. پیشنهاد خوبی بود. هم اینکه جایی برای کار علمی داشتم و هم امکانات پژوهشی. گرچه در باب مهدویت کتاب‌های متعددی نوشته‌ام؛ از قبیل: موسوعه توقیعات الامام المهدی که می‌توان آن را جامع‌ترین و منظم‌ترین مجموعه در گردآوری فرمایشات و نامه‌های حضرت ولی‌عصر(عج) دانست. همین طور ترجمه کتاب مجموعه کامل نامه‌ها و فرمایشات حضرت ولی‌عصر(عج) در عصر غیبت صغری و دو کتاب کلمات قصار امام زمان(عج) و ادعیه صادره از امام زمان(عج) به سفارش انتشارات جمکران از جمله این کارها بودند.

گرچه این کارها را انجام داده بودم و مطالعات مناسبی در باب غیبت داشتم، علاقه و تعلق اصلی من اینها نبود. بیشتر به مسائل تمدنی و عینی و حکومتی علاقه‌مند بودم و ناخواسته هر جا که می‌رفتم و متناسب نبود، تحت تأثیر نیروی نامرئی علاقه باطنی از آن فاصله می‌گرفتم تا بتوانم به کار اصلی‌ام بپردازم. به همین دلیل بعد از چند ماه، زمانی که استاد مبلغی مدیر پژوهشگاه علوم و فرهنگ اسلامی دفتر تبلیغات اسلامی بودند، به عنوان کارشناس تحریریه مجله «کاوشی نو در فقه اسلامی» مشغول به کار شدم و از مؤسسه مهدویت فاصله گرفتم.

حضور در مجله کاوشی نو در فقه مجال خوبی برای اندیشه‌ورزی و ارتباط با اندیشمندان فقهی اصولی را برایم فراهم آورد. هم کارهای دیگران را مطالعه می‌کردم و هم خودم مقاله می‌نوشتم. علاوه بر مجله خودمان، در مجلات دیگر مانند «حوزه»، «فقه اهل بیت»، «الاجتهاد و التقلید»، «کوثر معارف» و… نیز مقالات متعددی را منتشر کردم.[۲]

البته از وقتی مؤسسه فقاهت تأسیس شد، بنده دیگر مقاله‌نویسی را رها کردم و بیشتر درگیر نگارش بسته جامع اجتهادی بودم و برادران طلبه را به مقاله‌نویسی تشویق می‌کردم که ثمره آن مقالات متعدد مرتبط با مسائل نوپیدای اجتهادی است که در نشریه‌های مختلف توسط ایشان به چاپ رسیده است.

در این مدت درس‌های مختلفی را تجربه کردم. دروس خارج مختلفی را امتحان کردم. موضوعی که از آن رنج می‌بردم، خطاهای متعدد روشی بود. آقایان حل مسئله را به صورت ارتکازی فرا گرفته بودند، اما به روش حل آن توجه نداشتند و گویی مقلدانه نسل‌به‌نسل به آنان منتقل شده بود و کسی تصور نمی‌کرد ممکن است روش حل مسئله ایراد داشته باشد.

گفتم که ذهن مدل‌سازی دارم. برای همین بیش از خود محتوا، روش و سبک و منهج و بلکه مکتب کلی یک اندیشمند برایم مهم‌تر است.[۳] در طول سال‌هایی که بر من گذشت، فهمیدم موضوع از چه قرار است و آقایان فقها و علمای اصول در فقه و اصولشان از چه روشی بهره می‌گیرند. متوجه شدم آقایان قواعد عقلایی و بلکه عقلی اصول فقه را کاملاً تعبدی و توقیفی بحث می‌کنند؛ برای مثال خبر ثقه را منهای ضرورت اجتماعی آن به عنوان یک مسئله توقیفی که شارع می‌تواند بگوید به آن عمل کنید و به همان اندازه هم می‌تواند بگوید عمل نکنید. این در حالی است که خبر ثقه از جمله مسائلی است که حیات اجتماعی و بلکه فردی ما انسان‌ها متوقف بر آن است. تصور کنید اگر خبر ثقه حجت نباشد و مثلاً عمل به آن مشروع نباشد، چه چیزی از دین و دنیای‌تان باقی خواهد ماند؟ مگر ما می‌توانیم در همه مسائل دین و دنیا به خبر متواتر دسترسی داشته باشیم؟ پس روشن است خلاف حکمت است شارع حجیت را روی خبر قطعی‌الصدور ببرد. ناگزیر باید به خبر ثقه حجیت بدهد؛ زیرا اقتضای کسر و انکسارات عالم ماده این است و لاغیر. به عبارتی خبر ثقه و امثال آن، اموری هستند که نفی حجیت از آن ممکن نیست و چیزی که شأنش این باشد، توقیفی نیست. تمام بیانات شارع در این عرصه نیز تأکیدند و تأسیسی وجود ندارد. همان طور که می‌بینیم لحن آیه نبأ نیز مناسب تأکید است نه تأسیس. چراکه در پایان نیز به یک نقطه عقلی و مجرب استدلال می‌کند: «ان تصیبوا قوما بجهالة فتصبحوا علی ما فعلتم نادمین».

این بحث را به‌تفصیل در فصل سوم کلام فقاهی و همین طور در فصل اول نظام معرفتی فقاهت، پرداخته‌ام.

یا در مسائل فقهی متوجه شدم دلیل بی‌ثباتی در استظهارات شیخ انصاری(ره)، عبور شیخ از روش سلف صالح و تحلیل ریاضی و فلسفی متن است. یعنی مرحوم شیخ نه آن طور که عقلا حرف همدیگر را می‌فهمند، بلکه آن طور که گویی با یک گزاره عقلی مواجه است، دنبال شمارش تمام احتمالات ممکن است. مثلاً در «لاسهو فی السهو» ایشان هجده احتمال را می‌شمارد. سه احتمال در «سهو» (به معنای شک، نسیان یا اعم از آن دو) و دو احتمال در «لا» (نهی ارشادی یا مولوی) بعد از ضرب سهو در سهو، عدد نه متولد می‌شود و از ضرب نه در دو هم عدد هجده به دست می‌آید. این روش فهم، ابداً عقلایی نیست؛ بلکه کاملاً ریاضی است. یک فیلسوف با یک گزاره عقلی این رفتار را می‌کند و البته کارش درست است. اما ما حق نداریم جمله‌ها را در بازی خطرناک احتمالات وارد کنیم. این همان می‌شود که معروف است شیخ لحظه‌به‌لحظه مطلبش عوض می‌شود و در پایان هم روشن نیست حرفشان چه بود! اما اینکه روش عقلایی چیست، در منطق تفسیر متن به‌تفصیل و با دقت به آن پرداخته، ضوابطش را توضیح داده‌ام و ده‌ها مطلب دیگر.

مدتی به درس یکی از استادان معروف می‌رفتم. درس ایشان در خانه‌اش در خیابان صفائیه برگزار می‌شد. روزی ایشان روایتی را خواند که معنای آن با اندکی دقت عقلایی روشن بود؛ اما ایشان گفتند: «بنا بر آنچه در فلان مسئله اصول گفته‌ایم، معنای روایت فلان است». متأسفانه روایت را به یاد ندارم تا برایتان بگویم. عرض کردم: جناب استاد اگر منهای هر چیزی که در مباحث الفاظ اصول گفته‌اید، به این روایت نظر کنید، آیا جز این است که معنای روایت فلان است؟ ایشان مرد باتقوایی است. تأملی کرد و با لبخندی گفت: «بله همین طور است؛ ولی طبق فلان نتیجه‌گیری اصولی معنایش همان می‌شود که گفتم». گفتم: مگر ما مأموریم معنای واضح روایت را رها کنیم و به یک سری ضوابط عام استناد کنیم. آن ضوابط مال جایی هستند که معنا واضح نباشد و… .

خارج فقه ایشان از روی مکاسب بود. رسیدیم به «حرمت اعانه بر ظلم». ایشان شروع کردند به خواندن روایت تا حرمت اعانه بر ظلم را اثبات کنند! دوباره یک اشکال روشی برایم مطرح شد. عرض کردم: مگر اعانه بر ظلم، ظلم نیست؟ فرمود: بله. عرض کردم: خوب روشن است ظلم عقلاً قبیح است و این مسئله توقیفی و تعبدی نیست که بخواهید از آیه و روایت شروع کنید. طبعاً هر چیزی که آیه و روایت در این زمینه بیان کرده باشند، ارشاد و تأکید است، نه تأسیس! شاید سی ثانیه سکوت کلاس را فرا گرفت. خندید و گفت: «خوب ما ادله نقلی را بررسی می‌کنیم».

البته روشن بود این جواب من نبود؛ زیرا اگر بپذیرید یک مسئله عقلی است، اولاً باید دلیل عقلی را توضیح دهید، ثانیاً از منظر تأکید و ارشاد به ادله نقلی نگاه کنید و این روش تفسیر متن را دگرگون می‌کند که جزئیات آن را در منطق تفسیر توضیح داده‌ام.

مدتی نیز درس خارج یکی از مراجع می‌رفتم. هم فقه داشتند هم اصول. بعد از مدتی ایشان بنده‌نوازی کرده و مورد لطف قرار می‌دادند. حتی یادم نمی‌رود یک بار وسط کلاس خواستم اشکال کنم، ایشان خطاب به همه فرمودند: «خوب گوش بدهید، ایشان اشکالات دقیقی مطرح می‌کنند». چند بار ایشان اشکالات را پذیرفتند که البته بیشتر نشان از تواضع و انصاف علمی ایشان بود. با این حال مثلاً در فقه ایشان بحث شرکت را مطرح می‌کردند، ولی با یک روش کاملاً توقیفی! روزی بعد از درس عرض کردم استاد شرکت یک مقوله عقلایی است و شارع نه مثل نماز که خارج از ادراک عقلاست و همه آن توقیف است که در اینجا درباره چیزی حرف می‌زند که عقلا تجربه عینی از آن دارند و لازم است به بناها و ارتکازات عقلایی توجه کنیم. به عبارتی شارع با کسی حرف می‌زند که یک رویه عقلایی دارد و به تعبیری دیگر در مقام ویرایش متن نوشته شده است، نه در مقام املای متنی که نوشته نشده است! سپس گفتم چه تأثیری در فهم ما می‌گذارد و این تغییر روش تا چه اندازه می‌تواند استنباط فقهی ما را متأثر سازد؟ ایشان بر خلاف انتظار خیلی جدی گفتند: «نه». طوری که دیگر نتوانستم بحث را ادامه بدهم. اینها عواملی بودند که مانع از آن می‌شدند بتوانم سال‌های سال در دروس خارج آقایان شرکت کنم. اشکالات روشی خیلی مهم هستند و اساس کار را عوض می‌کنند. شما که اصول فقه را عقلی و عقلایی می‌دانید، نمی‌توانید به مدت زیادی در درس کسی حاضر شوید که ضرورت‌های حیات را مثل صلات و صوم بررسی می‌کند و از آیه نبأ که ارشاد به بنای عقلاست، ده‌ها احتمال دور از ذهن در می‌آورد.

این مباحث را در ضمن درس‌ها و بحث‌هایی برای دوستان تبیین می‌کردم و بحمدالله مورد اقبال قرار می‌گرفتند. در همین ایام بود که کفایه را هم برای تنی چند از دوستان درس می‌دادم. خیلی دقیق و عمیق. روزگار بر من سخت می‌گذشت؛ زیرا در یک فضای کاملاً بسته علمی که خروج از ساختارهای بتنی آن، جرم حساب می‌شد، کاری سخت و دشوار بود. از سوی دیگر امکانی برای ارائه اینها نبود.

یاد دارم طرح خودم را درباره اصول فقه روی کاغذ آوردم و به گروه اصول پژوهشکده فقه دفتر تبلیغات اسلامی دادم. این طرح رد شد! مسئله را پیگیری کردم و با مسئول گروه جلسه گذاشتم. درباره ابهامات طرح مسائلی را مطرح کرد که فی المجلس پاسخ گفتم. در برخی موارد اعجاب او مشهود بود و انتظار شنیدن چنین پاسخ‌‌هایی را نداشت. آخر سر که دیدم مسئله، علمی نیست، رفتم سر اصل مطلب و گفتم: «من فکر می‌کنم مشکل محتوای علمی نیست. احساس من این است که شما نمی‌خواهید وارد این بحث‌ها شوید و خرق عادت کنید». ایشان با مِنُّ و مِنُّ درحالی‌که سرش را به رسم تأیید تکان می‌داد، ادامه داد: «بله همین طور است. درست است که ما دنبال تولید علم هستیم و نمی‌خواهیم محدود به مشهورات باشیم، اما نه این اندازه که شما پیش رفته‌اید و ساختارشکنی می‌کنید». من جوابم را گرفتم و خداحافظی کردم و بیرون آمدم.

این خاطره را تعریف کردم تا بدانید من از روز اول دنبال این بودم که از مجاری طبیعی به طرح ایده‌هایم بپردازم. باورتان می‌شود بنده که هم کارشناس تحریریه مجله فقه بودم و هر روز چندین مقاله از زیر دستم می‌گذشت و مقالات متعدد فقهی اصولی نوشته بودم، طرح یک مقاله را به همان گروه دادم، باز هم رد شد. این دفعه متوجه شدم این آقایان از اساس نمی‌خواهند کار جدیدی انجام دهند. شما آثار علمی برخی از پژوهشکده‌ها و مؤسسه‌های فقهی-اصولی را نگاه کنید، در یک کتاب سیصد صفحه‌ای، سه صفحه مطلب تازه نمی‌بینید. برای مثال در باب عقل و کاربردهای آن در فقه کتاب نوشته‌اند، اما یک صفحه از آن مطلب نو نیست. این را کسی می‌فهمد که در اصول غور کرده و با بحث‌های عقلی آشناست. کسی که کار نکرده است، شاید خیلی از این مطالب برایش تازه باشد، اما کسی که کار کرده می‌داند که همه اینها جمع‌آوری است. بعضی وقت‌ها می‌گویم دوره ما، دوره موسوعه‌نویسی و گردآوری است. هر مجموعه‌ای که در قم شکل می‌گیرد، آسان‌ترین کار را انتخاب می‌کند. یعنی به جمع‌آوری روی می‌آورد. یکی جواهر الکلام را از نو بازنویسی می‌کند؛ دیگری در فکر تدوین موسوعه جامعی در حدیث است؛ دیگری موسوعه‌ای در علم کلام می‌نویسد و همین طور. اما تولید فکر، اصلا و ابدا!

تاریخچه مؤسسه فقاهت

پس از آمدن به قم، چیزی که بیش از هر چیز دیگری ذهن و دلم را به خود مشغول ساخته بود، این بود که راستی ما با این حوزه می‌توانیم پشتوانه انقلاب اسلامی قرار بگیریم؟ با این حوزه امیدی به آینده کشور است؟ حوزه‌ای که هنوز در برابر معضلات واضح، مقاومت به خرج می‌دهد و نه تنها در عمل که در نظر هم از پذیرفتن آنها سرباز می‌زند، چطور می‌تواند مولد نقشه راه تمدن اسلامی و تربیت نیروهای مورد نیاز حکومت اسلامی باشد؟ حوزه ما هنوز نمی‌پذیرد رسائل کتاب درسی نیست و هنوز نمی‌فهمد لزوماً قوّت علمی کتاب، به معنای کتاب خوب درسی نیست. اتفاقاً اغلب قوی‌ترین کتاب‌ها، کتاب‌های درسی نیستند؛ زیرا نویسنده در صدد بیان نظریه‌های خودش است و با کسانی حرف می‌زند که در مرزهای علم قرار دارند، نه کسانی که در حال آموختن هستند و باید مراعات ده‌ها نکته آموزشی را درباره آنها داشت. به همین دلیل می‌گویند: «هر وقت کتابی قوی‌تر از رسائل و مکاسب نوشته شود، خودبه‌خود جایگزین آن خواهد شد». هنوز ما در حوزه گیرِ این هستیم که آقاجان بر اساس کدام منطق و مبتنی بر کدام دلیل عقلی یا نقلی همه باید فقه‌الاحکام بخوانند و در یک نظام آموزشی و سر یک کلاس و کتاب حاضر شوند؟ مگر این کشور نیازهای متنوعی ندارد؟ چرا به علایق رنگارنگ و استعدادهای مختلف طلبه‌هایتان احترام نمی‌گذارید؟ با خودم می‌گفتم حوزه‌ای که هنوز مفهوم تمدن‌سازی برایش روشن نیست و نظام‌سازی را شروع نکرده است، آن هم بعد از چند دهه، چگونه می‌تواند متولی فقه حکومتی باشد و مدیریت و زعامت جامعه را در دست بگیرد؟ من به این تحلیل رسیدم اگر حوزه متحول نشود، نه تنها خودش را به مسلخ مدرنیته برده که شکست انقلاب را هم امضا کرده است. به همین دلیل بود که علی‌رغم علاقه ذاتی به سیاست و مدیریت، خودم را در حوزه حبس کردم تا برای تحول حوزه از خودگذشتگی کنم. تحلیل من این بود که حوزه مثل یک سازمان نیست تا تحول آن از طریق مدیران صورت بگیرد. قوی‌ترین مدیران هم در این حوزه اگر برنامه خلاف نظر بزرگان به اجرا بگذارند، با اشاره یکی از آنها وتو شده و به فراموشی سپرده خواهد شد. حوزه ما به تعداد مراجع، حق وتو دارد. مگر غیر از این بود که کارگروه تدوین فقه جایگزین شرح لمعه به دلیل مخالفت یکی از مراجع به محاق رفت و در تاریخ گم شد! به گمان بنده مشکل حوزه در منطق فهم دین است. تا وقتی که خود فقه که قاعده حوزه است، متحول نشود، امیدی به تحول ساختاری در حوزه نمی‌توان داشت. روی این حساب و همین طور علاقه و جوشش شخصی بود که فقه را در صدر برنامه‌های خود قرار دادم.

بعضی وقت‌ها با خودم می‌گویم نفهمیدن هم نعمت بزرگی است. وقتی عظمت انقلاب اسلامی را درک می‌کنی و فرصت استثنایی که انبیای بزرگ خدا هم در آرزوی آن بودند، آن وقت این همه فرصت‌سوزی را می‌بینی، نمی‌توانی آرام بمانی و به هم نریزی! بارها با خودم فکر کردم اگر ما می‌خواستیم برای ازبین‌بردن فرصت‌های انقلاب اسلامی برنامه‌ریزی کنیم، به این خوبی از آب در نمی‌آمد![۴]

در این فکر و خیال بودم و دست به دعا که در مسافرت تبریز، یکی از اقوام نزدیک و متقی، سر سخن را درباره تأسیس یک مؤسسه فرهنگی باز کرد. در کار ساخت‌وساز مسکن بود. من پیشنهاد تأسیس مؤسسه‌ای در خود قم با هدف ایجاد تحول در حوزه را مطرح کردم و توضیح دادم حضرت امام(ره) و شاگردان ایشان از آغاز تا کنون پیوسته پیگیر این قضیه بوده‌اند و این مسئله به اصل نظام گره خورده است. بنا بر این شد که کار را شروع کنیم. آغاز کار ما با اجاره یک خانه کلنگی کوچک در کنار بیت آیت‌الله گرامی انجام گرفت. آن وقت‌ها در کنار کارشناسی علمی در مجله فقه، در مدرسه کرمانی‌ها نیز منطق و فقه می‌گفتم. در خلال بحث‌ها دیدگاه‌های خودم را درباره مسائل فقهی اصولی منطقی و… مطرح می‌کردم. از فضل خدای متعال بود که آن کلاس‌ها از جمله کلاس‌های پربار بودند و حلقه اول شاگردانم در مؤسسه فقاهت از طلبه‌های همان مدرسه شکل گرفت. اوایل کار من، انسجام‌بخشیدن به سال‌ها تحقیق و پژوهش بود که برخی در قالب مقالاتی به چاپ رسیده بودند و برخی به صورت فایل‌های word موجود بودند. آن اوایل جزوه نداشتیم. مطالب را می‌گفتم و دوستان نکته‌برداری می‌کردند و بر اساس همان‌ها نیز مباحثه می‌کردند. جلسات شیرین و جذابی بود. هم برای من که فرصتی پیدا کرده بودم تا به سال‌ها پژوهش و فکر سروسامان بدهم و هم برای طلبه‌هایی که در جلسات حضور داشتند. چراکه آنان هم برای اولین بار با مجموعه‌ای از مطالب بکر و تازه مواجه بودند که گویی گمشده‌شان بود. از اساس جذبه مؤسسه ما همین مطالب راهگشا و تازه آن بود. وقتی تابستان شد و طلبه‌ها پراکنده شدند، من فرصتی یافتم تا جزوه‌های اولیه را بنگارم. وقتی سال بعد شروع می‌شد، جزوه‌های «کلام فقاهی»، «منطق عمل» که بعدها «نظام معرفتی فقاهت» نام گرفت و نیز «منطق تفسیر متن» آماده شده بود. البته هنوز جزوه «ادبیات دین» و «زوائد اصول» آماده نبود. ادبیات دین به کار بیشتر نیاز داشت و زوائد هم در حد یادداشت‌های پراکنده و ناقص بود.

هر سال جزوه‌های آماده‌شده را تدریس می‌کردم و با دقت به اشکالات گوش می‌دادم و از خرد و کلان آنها نمی‌گذشتم. غیر از گفتگوهایی که خودم با استادان داشتم، طلبه‌ها را تشویق می‌کردم با استادان ارتباط بگیرند و این نظریه‌ها را با جزئیات آن عرضه کنند. حتی گاه گروه‌هایی تشکیل می‌دادیم و خدمت استادان می‌فرستادیم و ادله آنها را می‌شنیدیم تا چیزی را از قلم نینداخته باشیم.

همان سال دوم که به دلیل محدودیت مکان جابه‌جا شدیم و آمدیم صفائیه، اوایل کوچه بیگدلی دوباره خانه کلنگی دیگری که قدری نسبت به اولی بزرگ‌تر و البته باصفاتر بود، اجاره کردیم. در این سال غیر از تدریس جزوه‌هایی که تابستان نوشته بودم، نگارش ادبیات دین را در ضمن تدریس مجدد آن شروع کردم. یعنی ادبیات دین در طول سال به‌تدریج نوشته می‌شد. ناگفته نماند جزوه اولیه «تاریخ تحول مکاتبی فقهی اصولی» از همان‌ سال و به‌تدریج نوشته شد. داستان از این قرار بود که یکی از مؤسسه‌های فقهی-اصولی از من خواستند تاریخ فقه و اصول بگویم. من هم ازآنجاکه نمی‌توانم کار تکراری انجام دهم، به جای بیان تاریخ فقه و اصول، به مکتب‌شناسی و روش‌شناسی اجتهاد پرداختم؛ کاری کاملاً تازه، ابتکاری و به‌شدت مورد نیاز. بعدها آن جزوه را تکمیل کردم و در مؤسسه خودمان هم جزو مواد درسی قرار دادیم و اتفاقاً یکی از اثرگذارترین کتاب‌ها شد. طلبه‌ها وقتی این جزوه مفصل را می‌خواندند، هم مشرب‌های مختلف اجتهادی از زمان اهل بیت(ع) تا زمان خودشان را می‌شناختند و هم می‌فهمیدند تحول در فقه و اصول یک سنت تاریخی است و اینکه امروز مکتب شیخ انصاری(ره) متحول شود، چیز عجیبی نیست. این کار بعدها در رادیو معارف در ۴۸ جلسه ضبط و پخش شد و طبق گزارش مدیران برنامه به یکی از بهترین و پرمخاطب‌ترین برنامه‌های رادیو معارف تبدیل شد. آقایان طلاب و اساتید استقبال خوبی از این مباحث داشتند. البته وقتی برنامه ادامه پیدا کرد و به معرفی مکتب شیخ انصاری(ره) رسید، مدیران رادیو تحت فشار شورای عالی حوزه علمیه قرار گرفتند. طی نامه‌ای مسئله را خدمت آیت‌الله استادی گزارش دادم. ایشان شخصاً رسیدگی کردند و در تماسی به مدیران رادیو اعلام کردند در جریان نیستند و از نظرشان ادامه برنامه اشکالی ندارد. برای همین برنامه تا دوره امام خمینی(ره) ادامه پیدا کرد و دقیقاً چهار جلسه از برنامه مانده بود که فشارها دوباره افزایش یافت و برنامه ناتمام ماند! ولی خبر خوش اینکه نگارش مبسوط این کار از حدود یک و نیم سال پیش با همکاری یکی از استادان مؤسسه آغاز شد و با دقت و حوصله بسیار، مکاتب فقهی اصولی تحقیق و نوشته شد و مراحل پایانی را سپری می‌کند.

کمتر از دو سال نگذشته بود که به دلیل تنگی جا و برخی مسائل دیگر، مجدداً جابه‌جا شدیم و کوچه ۳ خیابان دور شهر، خانه‌ مناسب‌تر و البته بزرگ‌تری را اجاره کردیم. از این زمان بود که برای مؤسسه تابلو زدیم و فعالیت آن را آشکار کردیم. اولین بار بود که برای جذب طلبه پیامک دادیم و بروشور پخش کردیم و مؤسسه را تبلیغ کردیم که بازخوردهای مثبت و منفی به همراه داشت.

تا سال ۹۲ جزوه‌ها به سطحی از گستردگی مطالب و اتقان رسیده بودند که می‌شد آنها را به چاپ سپرد. با این حال، هنوز احتیاط می‌کردم و حاضر به انتشار نمی‌شدم. ملاک انتشار برای من این بود که یک ‌سال بگذرد و در ضمن تدریس و ارائه خدمت اساتید، اشکال درخور توجهی متوجه مباحث نشود و به تغییر محسوس نیاز نباشد. ازاین‌رو قبل از چاپ کتاب‌ها، ارتباطات گسترده‌ای را در طول سال‌های ۹۲-۹۳ آغاز کردیم. با استادان سطوح عالی مانند آیات و حجج اسلام شب‌زنده‌دار، علیدوست، عابدی، موسوی جزایری، کعبی، مقتدایی، استادی، بوشهری، فاضل لنکرانی، غلام‌رضا فیاضی، محمود رجبی، مرتضی آقاتهرانی، احمد قدسی و ده‌ها استاد دیگر از استادان میانی و استادان خارج و مکاسب و کفایه، در محل مؤسسه فقاهت یا مؤسسه خود آقایان و مراکز اداری‌شان دیدار مفصل داشتیم. در بسیاری از موارد که جلسه تا یک و نیم یا دو ساعت طول می‌کشید، به‌تفصیل ایده شکل‌گیری مؤسسه فقاهت و سرفصل‌های کتاب‌ها و نوآوری‌های انجام‌گرفته در هر کدام از آنها توضیح داده می‌شد. گاه من از تکرار این همه مطالب برای این همه استاد خسته و ملول می‌شدم؛ ولی به دلیل ضرورت آن، رها نمی‌کردم. یکی از کارهایی که ما انجام دادیم تا صداقت خودمان را نشان داده باشیم، عرضه کتاب‌ها پیش از چاپ نهایی خدمت استادان و مدیران حوزه بود. از همه عزیزان درخواست کردیم تا نظر خود را ارائه دهند و به دست ما برسانند. ولی چیزی دستمان را نگرفت.

به‌رغم قول مساعدت مسئولان وقت حوزه در تنقیح مطالب کتاب‌ها و ظرفیت‌سازی برای طرح دیدگاه‌ها، هیچ‌گاه اقدامی انجام نگرفت و ما را به این نتیجه رساند که این انتظار، جز وقت‌کشی ثمری ندارد.

در همین ایام، ارتباط ما با مؤسسه‌های علمی-پژوهشی و نیز مراکز آموزشی فقه و اصول آغاز شد. این مراکز اغلب درون‌گرا بودند و با دنیای خارج ارتباط زیادی نداشتند. نه تنها با تهران و مسائل حکومتی که حتی با مراکز همسو و هم موضوع‌شان! و این یکی از ایرادهای جدی به آنهاست که چرا در جریان اخبار مراکز هم‌سو نیستند و جلسات مشترک برگزار نمی‌کنند. ما اعلام کردیم بسته کتاب‌ها را حتی پیش از چاپ حاضریم در اختیارشان بگذاریم تا جلسات مشترک نقد و بررسی برگزار کنند، حتی با برخی وارد مرحله نگارش قرارداد شدیم، ولی نتیجه نداشت. عمده تفاوت این مراکز با درس‌های آزاد حوزه، با برنامه‌بودنشان بود وگرنه همان جمود و همان نگاه‌های بسته و خسته در همه آنها موج می‌زد.

 

شروع حرکت گفتمانی مؤسسه فقاهت

بعد از تجربه‌های تلخی که گذشت، به این نتیجه رسیدیم که یکی از دو کار را باید انجام دهیم: یا باید دست از ایمان خود بشوییم و آنچه را که با گوشت و پوست خود پذیرفته‌ایم، رها کنیم و از اظهار نظر خودداری کنیم و منتظر باشیم تا شاید روزی کسی از این آقایان کاری بکند و زمینه‌ای را فراهم آورد! راه دوم این بود که طبق ایمان خودمان عمل کنیم و فرصت‌های طلایی انقلاب اسلامی را از دست ندهیم و از سوختن نسل‌های پیاپی طلبه‌های مظلوم و محرومی که با آرزوی فهمیدن دین و نوکری آن وارد حوزه می‌شوند، اما پس از مدتی به بن‌بست ناامیدی می‌خورند، جلوگیری نماییم. ما راه دوم را با بصیرت و علم انتخاب کردیم و تقدیر خود را به دست افراد خسته و بی‌حالی که چهل سال است نشان داده‌اند بنای بر تغییر ندارند، نسپردیم.

اولین اقدام بیرونی مؤسسه فقاهت، برگزاری سه نشستبا عنوان «نقد مکتب اصولی شیخ انصاری(ره)» در سالن همایش‌ دفتر تبلیغات اسلامی بود که نشست سوم آن لغو شد و دلیل لغو هم حساسیت بزرگان حوزه به نام همایش بود! وگرنه از نظر محتوایی بحث‌ها کاملاً تخصصی ارائه شد و کمترین اسائه ادب به ایشان انجام نگرفت. نشست سوم را ما در مسجد رفعت برگزار کردیم و نگذاشتیم برنامه تغییر کند.

بعد از آن نیز نشست‌هایی در موضوعات مختلف اصولی برگزار می‌کردیم. همین ‌طور به همت برادر بزرگوار جناب استاد علی‌دوست و گروه فقه و اصول پژوهشگاه فرهنگ و اندیشه اسلامی، پیش‌کرسی نظریه «حجیت قوی‌ترین معرفت ممکن نوعی» را در محل پژوهشگاه برگزار کردیم. چهار ناقد آقایان اساتید نجفی یزدی، قائینی، مدرسی و حکمت‌نیا و چند داور از جمله آقایان اساتید علیدوست، مؤمن، نجفی بستان حاضر شدند و بنده هم نظریه را تبیین کردم و به اشکالات پاسخ دادم. استقبال خوبی از این نشست انجام گرفت. به تشخیص داوران نشست تکرار شد و با حضور جمع باشکوهی از استادان و طلاب در سالن اجتماعاتشان برگزار گردید. گفتنی است در این نشست دو نفر از داوران خیلی جدی‌تر و حتی تندتر برخلاف رسالت داوری وارد نقد شدند و روی هم نیم ساعت اشکال کردند؛ ولی فرصت پاسخ به من داده نشد. وقتی طلبه‌ها از دو داور ناقد پرسیدند چرا این کار را کردید، یکی از ایشان گفت: ترسیدم شما منحرف شوید!

این دو نشست پیش‌کرسی که همراه با ناقدان و داوران متعدد برگزار شد، نشان داد نظریه‌های تولیدشده در مؤسسه فقاهت، از وجاهت علمی برخوردار است و وجدان عمومی مخاطبان به این مطلب شهادت داد. همان‌ طور که وقتی بحث کلیپ مباحث ما در باب زوائد منتشر شد، از حوزه اصفهان درخواست برگزاری مناظره رسید. جلسه در مدرسه اباصالح(عج) برگزار شد. در پایان جلسه قضاوت عمومی و جوی که ایجاد شد، شکننده بود. برای همین حوزه اصفهان شتابزده جلسه دومی را این ‌بار با حضور سه تن از استادان معروف اصفهان برگزار کرد. بگذریم از اینکه با مؤسسه هماهنگ نشده بودند و اتفاقاً مصادف شد با دوره نقاهت بنده. با این حال شرکت کردیم. در پایان جلسه شرایط به قدری شکننده شده بود، که من تلاش می‌کردم جلسه را کنترل کنم تا علیه آقایان از کنترل خارج نشود. چند نفر از طلاب و اساتید در پایان فرصت پیدا کردند تا اظهار نظر کنند، همگی علیه فضای موجود حوزه اصفهان و مباحث زائد و… داد سخن سر دادند. آن روز طلبه‌ها می‌گفتند «اگر جلسه قبل تردید داشتیم که واقعاً اصول بحث زائد زیاد دارد، این جلسه مطمئن شدیم!» جای شگفتی بود. کمترین برخورد هنجارشکنانه و تند یا دور از ادب علمی در این جلسه از سوی نظریه‌پرداز مشاهده نشد و بحث‌ها در کمال متانت برگزار شد. با این حال بعدها مطلع شدیم به مدارس ابلاغ شده بود از فلانی برای برگزاری جلسه دعوت نکنید! البته ما و طلبه‌های اصفهان دست‌بردار نبودیم. بعدها جلساتی با همکاری طرفین برگزار شد. از جمله بررسی نظریه «قوی‌ترین معرفت ممکن نوعی» در همایشی مورد بحث قرار گرفت و مورد استقبال طلاب قرار گرفت.

از جمله فعالیت‌ها، برگزاری جلساتی با عنوان «طلبه یا حوزه تراز انقلاب اسلامی» بود. این جلسات هم در سالن همایش دفتر تبلیغات اسلامی و نیز برخی از مساجد شهرک پردیسان برگزار شد. درست چند ماه بعد از این جلسات بود که رهبری چند روز مانده به عید سال ۹۵ اعضای مجمع نمایندگان طلاب را به حضور پذیرفتند و از خطر انقلاب‌زدایی از حوزه اظهار نگرانی کردند.

بعدها بنده در مصاحبه‌ای با خبرگزاری فارس گفتم: «منطق ارسطویی نه تنها مقدمه استنباط فقهی نیست که مخلّ به آن هم هست. زیرا روش این دو متفاوت است». من پس از ده دوره تدریس منطق و تأملات روش‌شناسانه به این نتیجه رسیده بودم که اینها روششان با هم فرق می‌کند. فقه و استنباط فقهی از جنس مسائل عقلایی است و از ضوابط عقلایی تبعیت می‌کند، درحالی‌که منطق ارسطویی بر مبنای علوم عقلی محض پایه‌ریزی شده است. بعد توضیح دادم که چطور آسیب می‌زند. بعد از مصاحبه، گفتگوهای فراوانی حول این مسئله شکل گرفت که دور از انتظارم بود. مصاحبه‌های دیگری انجام گرفت. بعدها همایش گرفتیم و نظریه را به صورت کامل توضیح دادیم. اخیراً به قلم خودم مقاله مفصلی دراین‌باره نوشتم که بناست در چاپ جدید زوائد اصول، به عنوان الحاقیه اضافه شود.

همایش‌هایی درباره میزان کارایی علوم ادبی در استنباط فقهی برگزار کردیم؛ زیرا شاهد آن بودیم که برخی مؤسسه‌ها، مدارس و شخصیت‌های فقهی می‌کوشند تا نقش ادبیات را پررنگ‌تر از آنچه هست جلوه دهند! برخی تا اجتهاد در ادبیات یا قریب‌الاجتهادشدن در آن را شرط می‌دانستند و برای طلبه‌هایی که در جریان ماجرا نبودند، مثال‌های غلطی مطرح می‌کردند که به زعم خودشان جز با کار ادبی نمی‌شد به آنها پاسخ داد. در این جلسات به این نظریه‌ها هم از حیث نظری و هم از حیث مثال‌هایی که زده بودند، پاسخ دادیم. نظر ما این بود که ادبیات مهم است، اما نه این‌ طور که برخی ادعا می‌کنند؛ بلکه یک ادبیات متوسط هم برای فهم کامل دین کفایت می‌کند. بله حساب کسانی که می‌خواهند اعجاز قرآن را ثابت کنند، فرق می‌کند. اشکالی ندارد حوزه قم یک مرکز ادبیات عرب داشته باشد تا هم بقیه حوزه را از نظر ادبی تغذیه کند و هم به تفسیر ادبی قرآن یا نهج البلاغه یا صحیفه سجادیه بپردازد؛ اما سخن در تفسیر علمی و فقهی است که نیازی به این دقایق ندارد.

می‌توانید حدس بزنید با این فعالیت‌های گسترده، چه جوّ سنگینی ایجاد می‌شد. همه اینها یک ‌طرف، طرف بحث زوائد اصول یک ‌طرف! می‌دانید که از قدیم از زمان شیخ طوسی و سید مرتضی(ره) بحث زوائد اصول مطرح بود. این بحث از زمان میرزای قمی، نراقی، حائری(ره)، به‌ویژه در زمان معاصر توسط آیت‌الله بروجردی(ره) به طور خاص مطرح گردید و افرادی مانند امام خمینی(ره) به آن پرداختند و در جای‌جای کتاب‌های فقهی-اصولی‌شان متعرض این مباحث می‌شدند. اما هیچ جا بحث علمی مستوفایی که چرا فلان بحث زائد است یا نیست، انجام نگرفته بود. مؤسسه فقاهت برای اولین بار این کار را انجام داد. سال ۹۵، نشست‌های متعددی برگزار شد و در آنها از زوائد اصول به طور جزئی بحث شد و ادله قائلان به زائدبودن و مخالفان آنها بررسی شد. با اینکه این جلسات در کمال متانت علمی برگزار شد، برخی از کسانی که انتظار نمی‌رفت به رَمی آنها پرداختند و تعابیری چون: «اینها دست استکبار در حوزه هستند؛ اینها داعش شیعه‌اند؛ اینها هر چیزی را نمی‌فهمند، زائد می‌دانند و…» نثارمان می کردند. داستان عجیبی شده بود. نه حاضر به مناظره بودند و نه کوتاه می‌آمدند. ثمره این بحث‌ها این شد که استادان ناگزیر در کلاس‌های درس خود به جدّ این مسائل را به بحث گذاشتند. حتی شنیدم برخی ده جلسه درسشان را به نقد مباحث این جلسات پرداختند و برخی هم گفتند ما خیلی از اشکالات فلانی را قبول داریم، اما نحوه بیانش‌ را نمی‌پسندیم.

در کنار اینها ما کارهای گفتمانی تحول را شروع کرده بودیم. به نظام آموزشی و محتوای درس‌ها و روش برگزاری دروس خارج و هر چیزی که فکر می‌کردیم ایراد دارد، انتقاد می‌کردیم. همه اینها روی هم رفته، کاسه صبر شورای عالی حوزه را لبریز کرد. کار به جایی رسید که تصمیم اکثریت بر این شد که اکبرنژاد باید به دست دادگاه ویژه سپرده شود و مهم‌ترین جرم او، ایجاد تنش در حوزه و جسارت به بزرگان حوزه است. این موضوع جدی شد. اما درنهایت با وساطت برخی دیگر این کار اتفاق نیفتاد و عمده دلیل‌های آنان موارد ذیل بود؛ از جمله: ترس از متهم‌شدن به سعه صدر نداشتن شورای عالی حوزه در برابر انتقادهای یکی از استادان؛ ترس از بزرگ‌شدن اکبرنژاد و در نهایت ترس از رسانه‌ای‌شدن مسئله و بازتاب‌های غیر قابل پیش‌بینی آن. البته این داستان جزئیات بسیاری دارد که آن روزها حسابی همه ما را درگیر کرده بود. افراد زیادی در این میان وساطت کردند که خدای متعال به همه آنها جزای خیر دهد.

درست در اوج تهدید به دادگاه و محکمه بود که از چهار اثر کلام فقاهی، نظام معرفتی فقاهت، منطق تفسیر متن و ادبیات دین رونمایی شد. در جلسه رونمایی که در حسینیه ارک برگزار شد، تعداد فراوانی از استادان و طلاب شرکت داشتند. حسینیه پر شده بود و این رونمایی جداً کم‌نظیر بود؛ زیرا با اینکه مؤسسه فقاهت تحت فشار بود و هیچ شخصیت رسمی حاضر نشد در این جلسه حضور پیدا کند، اما حضور چند صد نفری برای رونمایی از بسته جامع اجتهادی، پیام‌های زیادی برای مسئولان حوزه داشت که شاید در انصراف آنان از تصمیم‌شان بی‌تأثیر نبود.

اوایل تیرماه سال بعد، یعنی سال ۹۶، کتاب زوائد اصول در مراسمی باشکوه‌تر از جلسه قبل رونمایی شد و تندترین و جدی‌ترین سخنرانی من درباره مصائب حوزه و ناظر به بی‌تدبیری‌ها و کم‌کاری‌های مسئولان حوزه در این جلسه اتفاق افتاد.

بعد از این جلسه بود که رفت‌و‌آمدم میان تهران و قم شروع شد. خانه را به تهران منتقل کردم؛ ولی هر هفته روزهایی را در قم هستم و درس‌ها و جلسه‌های علمی و غیره کما فی السابق برقرار است. از تهران‌رفتن من تفسیر‌های مختلفی شد. برخی گفتند: فلانی از قم شبه‌تبعید شد؛ برخی گفتند: در قم نتیجه نگرفت، برای همین رفت تهران؛ اما واقعیت این بود که از چند سال پیش برای رفتن به تهران برنامه داشتم. همیشه بر این باور بودم تا فقیه در فضای سیاسی نباشد و کار سیاسی نکند و از نزدیک کنش‌های سیاسی-اجتماعی-اقتصادی را لمس نکند، نمی‌تواند فقه سیاسی بنویسد. چطور می‌شود فقه سیاسی بنویسی، درحالی‌که از ظرایف کار سیاسی و پیچ‌وخم‌های آن خبر ندارید. برای من در حد یک طنز تلخ است که فلان آقا که یک روز هم کار سیاسی نکرده، خارج فقه سیاسی شروع می‌کند و پس از چهل سال از این بحث می‌کند که تشکیل حکومت اسلامی مجاز است یا نه؟ یا همان مباحث ولایت فقیه را که امام(ره) در نجف مطرح کرده بودند را دوباره بازخوانی می‌کند یا فلان آقا پاره‌ای از همان قواعد فقهیه قدیمی را به نام فقه سیاسی قالب می‌کند. به یاد دارم با بزرگواری جلسه داشتم. صحبتی پیش آمد. پرسیدم: درستان چیست؟ گفت: فقه رسانه. پرسیدم: چه می‌گویید؟ گفت: همان بحث‌های مکاسب را که مرتبط با رسانه هستند مثل غیبت و تهمت و اموری از این قبیل. یعنی این آدم هنوز نفهمیده که رسانه غیبت و تهمت نیست؛ رسانه یک هویت خاص است با تعریف و رویکرد و ابزار و روش خاص به خودش و رسانه از آن نظر باید موضوع حکم فقهی قرار گیرد، نه اینکه همان جنس سابق را در پوشش جدید ارائه دهیم. برای اینکه خودم هم گرفتار این دور باطل نشوم، لازم بود در تهران باشم و از نزدیک فضای سیاسی را رصد کنم و با مراکز سیاسی ارتباط بگیرم و با اندیشکده‌های اقتصادی بحث کنم. بحمدالله این اتفاق افتاد و همچنان ادامه دارد.

گرچه علت تامه انتقال نسبی من به تهران و حضور همزمان در هر دو، درک ساختار تمدنی بود؛ ولی بسته و کندبودن فضای قم به عنوان علت ناقصه‌ای در کنار آن علت تامه واقعیت دارد. یعنی من احساس می‌کردم قم کشش امثال بنده را ندارد که هر روز حرفی می‌زنند و پیشنهادی می‌دهند یا نظریه‌پردازی می‌کنند یا دست به انتقاد می‌زنند و امثال اینها. احساس من این بود که ظرف قم کوچک است و تنها به کار کسانی می‌آید که به کارهای علمی بی‌سروصدا و تحرکات آرام راضی شده‌اند. اما اگر کسی بخواهد مختصری جنبش داشته باشد، تنگ‌بودن فضای قم را متوجه می‌شود. برای همین تصمیم گرفتم نصفی از من درگیر قم باشد و نصفی دیگر درگیر تهران.

 

اما آنچه می‌گویند

این خلاصه کارهای ما بود. ولی نکاتی هم هست که بد نیست بدانید. تا وقتی یک خانواده از هم نپاشیده کسی اعتنا نمی‌کند و کسی به آنها سر نمی‌زند. اما وقتی سروصدا بالا می‌گیرد و در شرف ازهم‌پاشیدن قرار می‌گیرد، یک‌دفعه در کانون توجهات اقوام قرار می‌گیرد و همه دایه دلسوزتر از مادر می‌شوند که بله ما هستیم، چرا از ما کمک نخواستید؟ چرا به ما نگفتید؟ برگردید سر زندگی‌تان، ما هوای‌تان را داریم. وقتی که زندگی دوباره پا می‌گیرد، همه دنبال زندگی‌شان می‌روند تا اینکه دوباره دعوایی رخ نماید. این رسم ماست. درحالی‌که خدای متعال می‌فرماید: «فان خفتم شقاق بینهما فابعثوا حکما من اهله و حکما من اهلها». نمی‌فرماید وقتی زندگی از هم پاشید، می‌فرماید اگر خوف شقاق و فراق پیش آمد، زودتر اقدام کنید. یعنی باید حواس‌تان باشد قبل از بیخ پیداکردن مسئله اقدامی کنید.

کسانی که امروز مرا می‌بینند و بعد از سروصداهای اخیر با من آشنا می‌شوند، با خود می‌گویند چرا اکبرنژاد بلندبلند حرف می‌زند؟ چرا با علما نشست‌وبرخاست نمی‌کند؟ چرا در جلسات خصوصی اشکالات خود را مطرح نمی‌سازد؟ و از این حرف‌ها. یا حتی برخی استادان مرا متهم می‌کنند این روش بیان حرف‌های علمی نیست. حرف علمی باید آرام و در پستو مطرح شود؛ در نشست‌‌هایی با علمای همه‌چیزدان، نه در همایش‌هایی که هر طلبه کم‌سوادی هم ممکن است بیاید، آن وقت در آن جلسات بخواهید یکی مثل شیخ اعظم را نقد کنید. نقد شیخ باید در جمع‌‌های خصوصی و مرکب از استادان سطوح عالی اتفاق بیفتد. بعد با چنان وقار و سنگینی این حرف‌ها را فریاد می‌کنند که کسی نداند فکر می‌کند خود آماده این کار بوده‌اند و مثلاً اکبرنژاد به آنها مراجعه نکرده است.

اما واقعیت غیر از این است. بگذارید با نقل برخی از جلسات این مسئله را برایتان بازگو کنم. خاطرم نمی‌رود خدمت یکی از استادان بنام حوزه که همه شما می‌شناسید، در مؤسسه‌ای که شناخته‌شده است، دیدار داشتم. از بسته جامع اجتهادی گفتم و از رویکردهایی که در فقه و اصول داشتیم و همین طور از ضرورت تحول در حوزه و از این حرف‌ها! ایشان گوش داد و بعد ضمن تحسین گفت: اینها خوب است اما نباید در میان طلبه‌ها مطرح شود. اینها را در جمع‌های خصوصی میان اهل فضل مطرح کنید. فی المجلس عرض کردم: فرمایش شما متین است. چه کسی بهتر از خود شما. شما هم خودتان اهل فضلید و هم شاگردان فاضلی دارید و هم مؤسسه فقهی دارید. چه اشکالی دارد شما چندین جلسه برگزار کنید و من بیایم تک‌تک حرف‌هایم را در فقه و اصول مطرح کنم و جواب بگیرم! من که به خیال خودم ایشان را در محذورات هفت‌گانه قرار داده بودم و مجبور به پذیرش کرده بودم، در کمال ناباوری دیدم سرشان را تکان داد و درحالی‌که صدایش را به نشانه عذر نازک کرده بود، گفت: خوب ما اشتغالات‌مان زیاد است و برای‌مان ممکن نیست. وسط حرفش رفتم و گفتم: اشکالی ندارد از شاگردان‌تان بخواهید. ایشان ادامه داد: «شما بحمدالله بانشاط هستید، بگردید افراد دیگری را پیدا می‌کنید که این کار را برای‌تان بکنند». من که چاقو می‌زدید خونم بیرون نمی‌ریخت، درحالی‌که خودم را کنترل می‌کردم، با قیافه‌ای مکدر گفتم: «جناب فلانی همه همین طورند. شما پیشنهادی می‌دهید که خودتان حاضر به انجام آن نیستید، با اینکه تمام امکانات لازم برای این کار را دارید. آن وقت نقد من بر شیخ را مشروط به کاری می‌کنید که عملاً محقق نمی‌شود».

یک بار دیگر هم در یکی دیگر از مؤسسه‌های معروف با یکی از استادان معروف جلسه داشتیم. آنجا هم اتفاق مشابهی افتاد. ایشان که خیلی تأکید می‌کرد شما نقدهای‌تان را در جلسات خصوصی‌تر و میان اهل فضل بگویید، با صراحت تمام گفتم بسم الله، از خودتان شروع می‌کنیم. جلسات نقدی در مؤسسه خودتان برگزار کنید، من می‌آیم ارائه می‌دهم و جواب می‌گیرم. ایشان که انتظار نداشت، فقط لبخند زد. چند نفری که در جلسه بودند آنها هم همین پیشنهاد را تکرار کردند، جالب بود ایشان تا آخر لبخند زد و حرفی نزد. همگی جا خوردیم که ایشان حتی وعده سر خرمن هم نداد. فقط لبخند زد. بله این آقایان تا وقتی شما برای‌شان جدی نشده باشید و احساس نکنند که می‌توانید آنها را در نقطه آسیب قرار بدهید، نگاه‌تان هم نمی‌کنند. من با بیش از ۱۵۰ استاد سطوح عالی از افراد تراز اول تا استادان میانی و همین طور با مدیران حوزه وقت و شورای عالی دیدار کردم و کتاب‌هایم را پیش از چاپ به آنها تقدیم کردم، اما کسی اعتنا نکرد. کسی وقت نگذاشت. حتی مدیر وقت حوزه قول داد لجنه‌ای تشکیل دهد تا کتاب‌هایم را بررسی کنند. یا دبیر شورای عالی وقت هم دوره‌ای از کتاب‌ها را خواست تا به بررسی بگذارد، اما حاشا از یک قدم ولو کوچک! حاشا!

در حوزه تنها وقتی به شما نگاه می‌کنند که اندیشه‌های‌تان آنها را بترساند. وقتی من دیدگاه‌هایم را در فقه و اصول مطرح ساختم، وقتی در معدود مناظره‌ها نشان دادم که حرف‌های این آقایان تا چه اندازه سست و بی‌بنیاد است، وقتی اشکالاتم به نظام آموزشی و محتوای علمی و کتاب‌ها کارگر افتاد، وقتی حرف‌هایم در زوائد اصول مقبول واقع شد، تازه این آقایان احساس خطر کردند و زبان به انتقاد گشودند که چرا نمی‌آید این حرف‌ها را پیش ما بزند. دوباره وقتی خودشان را برای مناظره یا گفتگو دعوت کردیم، باز هم سر به زیر انداختند و بی‌صدا گذشتند. شما در قم مؤسسه یا مرکز پژوهشی پیدا نمی‌کنید که از سوی مؤسسه فقاهت برای برگزاری نشست علمی دعوت به عمل نیامده باشد. یا کمتر استاد شناخته‌شده‌ای را می‌یابید که برای گفتگوی دوطرفه دعوت نشده باشد.

شبی که راهی پیاده‌روی اربعین شدیم، توقفی کوتاه در بروجرد داشتیم. طلبه‌ای آمد و پس از اینکه مطمئن شد من همان اکبرنژادی هستم که برخی استادان خیلی پشت سرش حرف می‌زنند، ادامه داد: استادان پشت سر شما می‌گویند پیش از این وقتی طلبه به رسائل و مکاسب و کفایه و غیره و غیره اشکال می‌گرفت، می‌گفتیم شما نمی‌فهمید، بعدها خواهید فهمید که همه چیز در این کتاب‌ها پنهان است و از این حرف‌ها، طلبه‌ها عقب می‌نشستند و حرف‌مان را قبول می‌کردند؛ اما از وقتی اکبرنژاد این نقدها را شروع کرده است، دیگر طلبه‌ها خریدار این حرف‌ها نیستند و نه تنها عقب نمی‌نشینند که دومن حرف هم تحویل‌مان می‌دهند، معلوم است از او یاد گرفته‌اند.

در همایشی که با عنوان طلبه تراز انقلاب اسلامی در مؤسسه شهدای انقلاب اسلامی برگزار شد، غیر از آقای رشاد، بنده هم جزو سخنرانان بودم. بعد از پایان سخنرانی آقای رشاد که سخنران اول بود، طلبه‌ها انتقادات صریح و دقیقی را مطرح کردند، انتقادات بی‌سابقه‌ای که مدت‌ها بود مؤسسه فقاهت سعی داشت این سطح از روشن‌بینی را بین طلبه‌ها جا بیندازد. کار به جایی رسید که وقتی نوبت سخنرانی من رسید، ناگزیر از آقای رشاد حمایت کردم! این همان مفهوم گفتمان‌سازی است که رهبری مد نظرشان بود: «تحول‌خواهی باید از بدنه طلاب شروع شود». یا فرمودند: «تحول‌خواهی را به گفتمان غالب حوزه تبدیل کنید». در هر حال اینها توفیقات بزرگی بود که برای تحصیل آن از خودگذشتگی لازم بود.

چند ماه پیش، با یکی از مدیران ارشد حوزه جلسه‌ای داشتم. او که در آغاز با کار ما مخالف بود، در آن جلسه برخلاف انتظار با خنده برگشت به من گفت: شما اذیت شدید، ولی ما بهره‌اش را بردیم! تا پیش از این، هر طرح تحولی که به شورای عالی می‌فرستادیم، ندیده رد می‌کردند و ابایی از کسی نداشتند. اما به برکت گفتمان‌سازی شما، تحول به مطالبه عمومی بدل شده و به قدری فشار روی آقایان افزایش یافته که امروز یکی در میان طرح‌‌های تحولی ما را تصویب می‌کنند!

موضوعی که برای من جالب بود، این بود که این حرف را خود ایشان ابتدا به ساکن گفتند و اذعان کردند اقدامات مؤسسه فقاهت مؤثر واقع شده و توانسته تحول‌خواهی را به گفتمان بدل سازد.

 

راهی که در پیش داریم

به باور حقیر، همان‌قدر که نسل پیش از انقلاب، انقلاب اسلامی را رسالت خود می‌دانست و برای آن خطر می‌کرد و از جان و مال و آبروی خود فداکاری می‌کرد و از زندان و شکنجه واهمه‌ای نداشت و مرگ را شهادت می‌دید، به همان اندازه رسالت نسل خودم را تحول در حوزه می‌دانم. بر این باورم شکست انقلاب بدون تحول در حوزه قطعی است. این فروپاشی ممکن است دیر و زود داشته باشد، اما با صد تأسف تردیدناپذیر است. نظامی که بر اساس اسلام و با تقدم صدها هزار خون پاک به پا خواسته است، عقبه‌ای سترگ لازم دارد تا بتواند نظام‌های اسلامی را در حوزه‌های مختلف کشورداری تولید و برای نظام اسلامی ریل‌گذاری نماید و نقشه راه بدهد؛ افزون بر آن نیروی صالح و توانا برای انجام رسالت‌های الهی آن تربیت نماید. حوزه‌ای که نتواند ولی فقیه جامع‌الشرایط، فقهای توانمند برای نهادها و سازمان‌هایی چون قوه قضائیه، وزرات اطلاعات، امامت جمعه، شورای نگهبان، و استادان دانشگاه و نمایندگی‌های رهبری در اجزای نظام تربیت کند، بزرگ‌ترین مقصر شکست انقلاب خواهد بود.

اما آیا این رسالت بزرگ با تحفظ بر اینکه حرفی نزنم که مورد هجمه قرار گیرم، رفتاری نکنم که بدنام شوم، سخنی نگویم که مثلاً ترم بعدی برای درس دعوتم نکنند یا مدرس ندهند یا از شهریه‌ام بکاهند یا از حوزه بیرونم کنند، به انجام خواهد رسید؟ بی‌شک نه! مگر می‌شود پنجه در پنجه متحجران انداخت و متهم به فسق و فجور و کفرگویی نشد؟ مگر می‌شود برخلاف کردار آنها عمل کرد و بدنام نشد؟ کدام پیغمبر در رسالت خود خوشنام ماند تا ما دومین آن سلسله جلیله باشیم. نبی مکرم اسلام(ص) اول مخلوق خدای متعال به پای رسالت خود ایستاد؛ گرچه او را متهم به جنون و سحر و شعر و اساطیرالاولین کردند. روزی موسی(ع) در طور سینا عرضه داشت پروردگارا زبان مردم را از من کوتاه کن، با سخنان خود آزارم می‌دهند. خدای متعال فرمود: موسی تو از من چیزی می‌خواهی که در حق خودم نکرده‌ام! موسی که خجلت‌زده شده بود، عرض کرد: من در این مسئله به خدای خودم تأسی می‌کنم و دیگر نمی‌خواهم زبان‌ آنها را از من کوتاه کنی.

در فضای رخوت‌زده، کسی که آرام بدود یا حتی قدم بزند، افراطی به نظر می‌آید. مثل داستان من و آن هم‌حجره هشترودی که از بس کتاب نمی‌خواند، از مطالعات عادی من شگفت‌زده می‌شد. در حوزه‌ای که تاروپود آن را با محافظه‌کاری تافته‌اند، امثال اکبرنژاد تندرو دیده می‌شوند. روزی در جلسه‌ای که حدود صد استاد انقلابی بودند، عرض کردم: من و شما به عنوان استاد انقلابی در این حوزه چه کاری متفاوت از استادان غیر انقلابی انجام داده‌ایم؟ جز این بوده که در برابر انحراف‌ها سکوت کردیم و دم بر نیاوردیم و حتی منشور روحانیت را تکرار نکردیم و مطالبات رهبری را به فراموشی سپردیم؟ مگر رهبری نگفتند اگر کسی درباره مکاسب بیانیه‌ای بدهد و آن را نقد کند، حتماً از طرف بیوت یا استادان مطرح مورد هجمه قرار می‌گیرد. بله اینها هزینه‌های حرکت هستند. انقلابی که با خون و آبرو به دست آمده است، نمی‌شود با محافظه‌کاری حفظ کرد. روزی به یکی از این آقایان که به من می‌گفت حوزه باید یواشکی متحول شود و نمی‌شود تحول را سر دست گرفت و بلندبلند تکرار کرد، گفتم ثمره چهل سال مماشات شما و حرکت‌های یواشکی‌تان همین حوزه‌ای است که امروز شاهد آن هستیم؛ حوزه‌ای که نه می‌توان اندیشید و نه می‌توان آزادانه اظهار نظر کرد. حوزه‌ای که فاصله‌اش هر روز از جامعه و مردم خود بیشتر می‌شود. یعنی شما حتی نتوانستید نسبت حوزه با جامعه را در حد اوایل انقلاب نگه دارید. جامعه با شتاب سرسام‌آوری به پیش می‌تازد و مرکب عوض می‌کند و ابزار در اختیار می‌گیرد. درحالی‌که حوزه ما آرام و آهسته و بی‌اعتنا به شرایط پیرامونی، به کندی روان است. بله حوزه هم عوض شده، حوزه هم تغییراتی داشته، ولی سرعت این تغییرات بسیار کند است.

ما بر عهد و پیمان خودمان با حضرت ولی ‌عصر(عج) و عالمان وارسته و شهیدان گلگون‌کفن هستیم و تا زمانی که تحقق عینی تحول را در حوزه مشاهده نکنیم، دست از مجاهدت نخواهیم کشید.

سلام و درود خدا بر شما

محمدتقی اکبرنژاد

۱۸/۱۰/۱۳۹۷

[۱]. مدت چندماهی قم بودم، دوباره برگشتم حوزه بناب و آنجا ازدواج کردم و سال بعد برگشتم قم.

[۲]. از جمله این مقالات می‌توان از این موارد یاد کرد:

ردیف عنوان مقاله ناشر / محل نشر سال انتشار
۱ آزاداندیشی و تحول مجله حوزه شماره ۱۵۰
۲ ضعف عقلانیت، زمینه‌ساز خرافه مجله حوزه شماره ۱۵۲
۳ مشروعه بحار الانوار (در دو مقاله) مجله حوزه شماره ۱۵۳-۱۵۴
۴ قمه‌زنی و اعمال نامتعارف در عزاداری مجله تخصصی فقه اهل بیت شماره ۴۸
۵ حدود جزع در عزاداری اهل بیت(ع) مجله تخصصی فقه اهل بیت شماره ۵۰
۶ نقل به معنا در حدیث؛ ابعاد و آثار آن (در سه مقاله) فصلنامه تخصصی کاوشی نو در فقه اسلامی شمارگان ۵۵-۵۶-۵۷
۷ جامع احادیث شیعه، امتیازها و ضعف‌ها فصلنامه تخصصی کاوشی نو در فقه اسلامی شماره ۵۶
۸ مرزبندی حجیت عقل در اندیشه اخباری و اصولی فصلنامه تخصصی کاوشی نو در فقه اسلامی شماره ۶۲
۹ طرحی دیگر در بررسی غنا در قرآن و مراثی فصلنامه تخصصی کاوشی نو در فقه اسلامی شماره ۶۳
۱۰ حجیت ذاتی بناهای عقلایی و تأثیر آن در فقه و اصول فصلنامه تخصصی کاوشی نو در فقه اسلامی شماره ۶۴
۱۱ سیدکاظم یزدی و حجیت عمومی روایات شیعه فصلنامه تخصصی کاوشی نو در فقه اسلامی شماره ۷۳
۱۲ شاخصه‌های حوزه زمینه ساز ظهور همایش بین‌المللی دکترین مهدویت
۱۳ فقه العزاء الحسینی دراسه استدلالیه فی نقد  مظاهرالتطبیر الاجتهاد و التقلید شماره ۱۷
۱۴ حدود الجزع فی رثاء اهل البیت الاجتهاد و التقلید شماره ۱۹
۱۵ حجیت و عصمت ذاتی عقل نشریه کوثر معارف شماره ۱۴

[۳]. خدا رحمت کند استاد صفایی(ره) را، شبی با ایشان در خانه ساده، کلنگی و باصفایشان درباره همین موضوع حرف می‌زدیم. وقتی به ایشان گفتم من دنبال روش‌ها، مدل‌ها و الگوها هستم، ایشان گفت اتفاقاً من هم همین ‌طور هستم، با این تفاوت که من از اینها به جای الگو یا مدل، با عنوان «کلید» یاد می‌کنم. بعدها در یکی از آثارشان دیدم که به این مسئله اشاره کرده‌اند.

[۴]. روزگاری یادداشتی نوشتم که خیلی سروصدا کرد. عده‌ای پسندیدند و برخی هم آن را تندروی نامیدند. آن نوشته از این قرار بود:

“حوزه‌ای را آغاز می‌کنیم که…

امروز شنبه ۱۳/۶/۹۵ آغازی جدید بر حوزه علمیه مبارکه قم است. امروز ما…

حوزه‌ای را آغاز می‌کنیم که بناست یک رشته علمی را، آری فقه و اصول را بر تمام استعدادها و علاقه‌ها تحمیل کند. حتی اگر هیچ تعلقی و توانی برای اجتهاد نداشته باشد. حتی اگر شیفته کلام و تبلیغ باشد. حتی اگر دلداده کار در مسجد و مدرسه و دانشگاه باشد.

حوزه‌ای را آغاز می‌کنیم که نظام آموزشی آن بی‌شباهت به ویترین عتیقه‌فروشی‌ها نیست. کتاب‌ها را با هم مرور می‌کنیم، صمدیه با بیش از چهارصد سال قدمت؛

البهجه المرضیه سیوطی با بیش از ۵۰۰ سال قدمت؛

مغنی الادیب با بیش از ۶۵۰ سال قدمت؛

الروضه البهیه (شرح لمعه) با بیش از ۴۵۰ سال قدمت؛

مکاسب با بیش از ۱۵۰ سال قدمت؛

رسائل با بیش از ۱۵۰ سال قدمت؛

کفایه با بیش از ۱۱۰ سال قدمت.

البته کتاب معالم الاصول با قدمت چهارصد ساله و همین‌ طور قوانین الاصول با قدمتی بیش از دویست سال بعد از زحمات بسیار از این ویترین خارج شد. گرچه بسیاری از بزرگان حوزه هنوز هم که هنوز است از تغییر آنها به جد ناراحت‌اند و شاید به همین خاطر در برابر تغییر سایر کتب مقاومت بیشتری به خرج می‌دهند.

حوزه‌ای را آغاز می‌کنیم که بنا نیست چیزی را به شما بیاموزد که به درد امروز شما بخورد. فقهی که می‌آموزد، مربوط به قرن‌ها پیش است! شما اگر در مکاسب خریط فن هم شوید، هیچ از اقتصاد امروز جامعه خود سر در نخواهید آورد. این همه استاد مکاسب همه‌شان را جمع کنید، نمی‌توانند یک تحلیل روشن از اقتصاد جامعه خودشان ارائه دهند یا برنامه‌ای برای اقتصاد فلک‌زده این مردم بدهند.

حوزه‌ای را آغاز می‌کنیم که بناست بزرگ‌ترین فرصت‌سوزی تاریخ را به نام خود ثبت کند. فرصت پیاده‌سازی احکام اسلام، آن هم در قامت یک حکومت. چیزی که انبیای عظام در آرزوی آن جان دادند. چیزی که اولیای الهی برای آن جنگیدند. حوزه ما با این همه خفت و خواری چه خواهد کرد. اگر نظام آسیب ببیند؟ اگر سقوط کند؟ اگر بخت النصر بر آن حاکم شود؟

حوزه‌ای آغاز می‌شود که خارج از پلیس‌راه قم، اثر محسوسی ندارد؛ اما خود را محور کونین می‌شمارد. حوزه‌ای که عالمانش برای هم می‌نویسند، نه برای مردم، نه برای دنیای واقعی. این می‌نویسد، آن دیگری می‌خواند و آن دیگری می‌نویسد و این یکی بهره می‌برد. عجب دور باطلی.

حوزه‌ای را شروع می‌کنیم که پیرزن هشتادساله را مانند دختر هجده ساله می‌آراید تا خانه بخت بفرستد و عروس جوان بیست ساله کند! اما نمی‌داند این همه آرایش به حال او می‌گرید و بر کراهتش می‌افزاید. حوزه‌ ما تازه می‌خواهد کتاب‌های عتیقه‌اش را با تمرین درست کردن در آخر فصل‌ها، تغییر نام‌ها، اجباری‌کردن کلاس‌ها بیاراید تا نگویند هیچ تحولی را رقم نزده است. اما نمی‌داند این پیرزن، عروس جوان بیست ساله یا همان طلبه امروزی نمی‌شود.

حوزه‌ای را آغاز می‌کنیم که عزت نفس را در صف‌های طولانی شهریه از طلبه‌هایش می‌ستاند و خفت را به او می‌آموزد. حوزه‌ای را آغاز می‌کنیم که بناست باز هم اصول را با آن همه تکرارها و مباحث زائدش در حلقوم طلبه‌ها کند، چه بخواهند، چه نخواهند. مکاسب را با آن همه مباحث کهنه از خریدوفروش فضولات و سگ و نجاسات و غیره و غیره با بول ابل تحویل طلبه بدهد تا طلبه فاضل با امید و نشاط بر سر درس حاضر شود. امید به آینده‌ای روشن، به سینه‌ای پر از معارف، به قدرت تحلیل مسائل روز جامعه‌اش، به نجات اسلامی که به آن علاقه دارد. با این همه نشاط و امید برای فراگیری مطالب کاملاً کارآمد و سرشار چرا کلاس‌ها اجباری نشود و چرا برایش سخت نگیرند؟ مگر چه مرگ این طلبه است با این همه درس‌ نشاط‌آور باز هم بر سر کلاس حاضر نشود؟

اما جای ناراحتی نیست. زیرا حوزه‌ای را شروع می‌کنیم که بناست فقط صد روز درسی فعال باشد؛ حوزه‌ای که حتی استادان و بزرگانش هم در اعماق دل و ذهن خود به بی‌فایده‌بودن درس‌ها و بحث‌هایش رسیده‌اند. برای همین از تعطیل‌شدن درس‌ها و بی‌رمق‌بودن آنها ناراحت نمی‌شوند. اگر درس و بحث‌های ما اثر محسوسی در دنیای واقعی داشت، اثر تعطیلی آنها را هم احساس می‌کردیم. اما نمی‌کنیم، پس چرا تعطیل نکنیم.

حوزه‌ای را شروع می‌کنیم که بناست نوشته‌های مرا سیاه‌نمایی بخواند. اکبرنژاد امید به آینده را از طلبه‌هایش می‌گیرد؛ زیرا حقایقی را که به آن عادت کرده، بلندبلند به او یادآور می‌شود. چرا متهم می‌کند، چون بنای بر تغییر ندارد. کسی که بنای بر تغییر دارد، از عیب و ایراد نمی‌هراسد؛ چراکه امید صلاح و سداد دارد. مگر صادق آل محمد(ص) نفرمود: «ارجی الناس صلاحا من اذا وقف علی مساویه سارع الی التحول عنها».

راستی تا کی باید سر در گریبان کرده و حرف نزنیم. تا کی باید تسلیم تصمیمات غیرمعقول و شکننده باشیم و اقدام نکنیم. تا کی باید حساب دین و مقدسات را از افراد ضعیف جدا نکنیم.

و السلام علی من اتبع الهدی

اینها خونابه‌هایی بود که در طول سال‌ها خورده بودم و دم برنیاورده بودم. خدا می‌داند مصیبت حوزه خیلی سنگین‌تر از چیزهایی است که در این یادداشت آورده‍‌ام.

نظرات

asd


Username
Create an Account!
Password
Forgot Password? (close)

adf


Username
Email
Password
Confirm Password
Want to Login? (close)

asdf


Username or Email
(close)